داستان (طلاق)
این داستان را به تمام محبوبه ها وعزیز های که قربانیی خودخواهیها و بی بندباریهای ماجراجویان مذهبی گردیده اند اهداء میکنم.
طلاق:
جاییکه ، ستیغ کوهایش پنجه به سینه ی سرد آسمان انداخته وغریو ابرهای خشماگینش زهره ی عرش نشینان را آب کرده و سیل آسا برفراز این ستیغها جاری میسازد ، سرزمین مردم بااستعداد، دلیر و پرکار است که بنام هزارجات یا هزارستان یاد میشود . سرزمین مردمی که باوجود تمام مشکلات ، لحظه ی هم خیال تن آسایی را بخود راه نداده و فرهادوار در دل دره ها وکوه پایه های بابا و هندوکش و سیاه ریگ و قاده وناله و چارگاه و زردکوه و سیاه کوه وگلکوه وزرکشان و تبرغوتو وکوک کوه و مازار و ... عرق میریزند ، درمیکارند ولی درد میدروند.
همه شب براین نیازم به جلال کبریائی










بسم ا لله الرحمن الرحیم