رسانه ها سركوب گرند ( 1 )
رسانه ها سركوب گرند ( 1 )
(بررسي تطبيقي مكتب فرانكفورت، مكتب مطالعات فرهنگي و مكتب اقتصادي سياسي رسانهها در حوزة مطالعات انتقادي رسانهها).
مقدمه
در پي ناكارآمدن مطالعات تجربي، مطالعات انتقادي از اهميت فراواني برخوردار شده است. بخش قابل توجهي از انديشمندان و محققان جهان به مطالعات انتقادي روي آوردهاند. در ادبيات روشنگري نقد به معناي «داوريكردن اثر فكري يا پديدههاي اجتماعي» به كار ميرفت كه ريشه در واژة يوناني Ksites به معناي جداسازي يا داوري دارد و كه خود نيز محصول عصر روشنگري است.
در حوزة ارتباطات، مطالعات انتقادي پديدهاي جديد است كه ريشه در نقد ماركس از نظام سرمايهداري دارد، يعني بررسي نقش ارتباطات در پيشرفتهاي سرمايهداري و گسترش استعمارگري آن نظام و تبيين همبستگي ميان توسعهيافتگي و توسعهنيافتگي. در حقيقت اساس مطالعات انتقادي ارتباطي، نقد مطالعات تجربي و پوزيتويستي ارتباطي است كه از سوي بزرگاني همچون هارولد لاسول، پل لازار سفلد، ويلبر شرام و برنارد برسلون ارائه شده بودند كه به شاخههايي همچون نقد تاريخي، نقد ايدئولوژيك، مكتب فرانكفورت مطالعات فرهنگي، كه به شاخههايي همچون مكتب مطالعات فرهنگي بيرمنگام انگليس، مكتب مطالعات فرهنگي امريكا، شاخة ساختارگرايي فراسوي تقسيم ميشود و اقتصاد سياسي ارتباطات، كه بسيار به ماركسيم ارتدوكس نزديك است. ميشود.
در اين مقاله، سعي خواهد شد كه به صورت تطبيقي بين مكتب فرانكفورت، مطالعات فرهنگي و اقتصاد سياسي رسانهها پرداخته شود. هر چند مشتركات اين مكاتب بيش از افتراق آنهاست، كوشش خواهد شد در گام اول به شناخت اين سه مكتب پرداخته شود، سپس به اشتراكات و افتراقات، در پايان نيز خلاصه و نتيجهگيري پي خواهد آمد.
مكتب فرانكفورت
آنچه امروزه ما به عنوان نظرية اجتماعي مكتب فرانكفورت ميشناسيم، حاصل تلاش چند تن از انديشمندان آن به ويژه هوركهايمر، ماركوزه، آدورنو و والتر بنيامين است. نظريات مكتب فرانكفورت در دوران بلوغ خود (1950 ـ 1933) متشكل از سه مضمون اصلي مرتبط به هم است كه عبارتاند از:
1 ـ نقد معرفتشناسانه پوزيتويسم و تلاش براي تدوين نظرية انتقادي جايگزين آن.
2 ـ نگرش انتقادي به علم و تكنولوژي
3 ـ دلمشغولي فزاينده به صنعت فرهنگ و فرهنگ توده و به طور كلي جنبههاي فرهنگي سلطه در جوامع مدرن.
در پايان دهة 1940، خطوط اصلي اين نظرية اجتماعي يا فلسفة اجتماعي در دو اثر «ديالكتيك روشنگري» هوركهايمر و آدورنر، و «انقلاب و خود» ماركوزه ارائه گرديد. نقد پوزيتويسم و امپريسيم و نفي آن، نفي و نقد هرگونه برداشت اثباتي از «علم جامعه» در آن به صورت صريح مطرح بود.
نفي رويكرد پوزيتويسم و جايگزيني آن به «نظرية انتقادي»، خط مشي كلي مكتب فرانكفورت را شكل ميداد. انديشمندان اين مكتب، با اينكه همه ماركيست بودند، شكلهايي بسيار متنوع از نظرية انتقادي ارائه كردند. آنها برخي با كانت و برخي با هگل شروع كردند و به اين باور بودند كه سرمايهداري عصر جديد، در پي تصاحب عرصههاي خانوادگي، تفريحات و عرصههاي فرهنگي است تا همه را صنعتي سازد. منطق سرمايهداري، همواره در جستوجو و سپس اشباع بازارهاي جديد است. آنها بيشتر؟؟غلطگيري مبهم است. ص 70 پرينت اول.؟؟ ماديانديش بودند و به اقتصاد به عنوان زيربنا ميانديشيدند. توليدات فرهنگي را در راستاي آرامنگهداشتن و خرابكردن تودهها ميدانستند، تا سرمايهداران بورژوازي مردمسالار، به بهرهكشي خود ادامه دهند و خود را گول بزنند كه افراد متمدني هستند.
اما آنها به تدريج به صورت تناقضآميزي ماركس را نفي كردند و به توانمنديهاي روبنايي رسانههاي همگاني روي آوردند. آنها از تجاريشدن فرهنگ توده، انحصاريشدن سرمايه، توليد انبوه كالاها، عقلانيت ابزاري، مصرفگرايي، رضامندي كوتاهمدت و افسانة «بيطبقگي» انتقاد ميكردند. شيءگشتگي يا به عبارتي شيءانگاري در جهان را مورد حمله قرار ميدادند. از خود بيگانگي، تسلط كالا و سرمايه بر زندگي را نتيجة شيءگشتگي ميدانستند. از اين رو علم و صنعت (تكنولوژي) و پيوند آنها را با نظام سرمايهداري مورد حمله قرار دادند. علوم اجتماعي پوزيتويسي و فنون و تكنولوژي را واقعيت شيءشدة خارجي ميديدند كه اساساً سركوبگرند، مانع تصور جهان مطلوب ميشوند و امكان رهايي را نابود ميكنند. در حقيقت علم و تكنولوژي به صورت ابزاري به عنوان عامل اصلي سلطه و دليل تداوم نظام سلطهگرايي است.
در مكتب فرانكفورت هرچه از شكلگيري اولية آن دور ميشويم، به همان قدر از ماركسيسم دور ميشويم و به افكار انديشمندان ديگري نظير ماكس وبر نزديك ميشويم، به ويژه در حصول عقلانيت مدرن وي در دنياي نو سرنوشت انسان فردي، در جوامع، غيرشفاف است و نوعي قفس آهني و وضعيت تحجر ماشين بر سرنوشت انسان حاكم شده است. انسان تكساحتي ماركوزه و عقل ابزاري كه سلطه بر حيات اجتماعي دارد، همواره مانع بروز خلاقيت فردي و انساني شده است. بدبيني انديشمندان اين مكتب را ميتوان به وضوح ديد. در حقيقت از ديدگاههاي انديشمندان نئوماركسيست مكتب فرانكفورت، همچون آدورنو، هوركهايمر و ماركوزه چنين برداشت ميشود كه با طرح مفهوم «صنايع فرهنگي و فرهنگ توده»، ضمن تأكيد بر سلطة فرهنگي و سركوبي ناشي از عقلانيت ابزاري در جهان نوين، ميتوان فعاليت مؤسسات رسانهاي و اطلاعرساني چون راديو، تلويزيون، مطبوعات و سينما را توليد تخديركنندة محصولات فرهنگي و ايجاد بازارهاي وسيعتر تجاري و سازگاري سياسي دانست. به باور آنان، صنايع فرهنگي مدرن، محصولات بيخطر و استانداردي توليد ميكنند كه متناسب با تقاضاي وسيعتر اقتصاد سرمايهداري است. فرهنگ تودهاي كه توسط صنايع فرهنگي توليد ميشود از سوي اين مكتب به عنوان فرهنگ جهت داده شده، غير خودجوش، شيء وارد شده و مصنوعي تعريف ميشود كه تأثيرات ساكتكننده، سركوبگر و بيحس كننده بر مردم دارد. آنها در پي اخلاق انسانگرايانهاي بودند كه با خودبيگانگي و شيءانگاري به نابودي سوق داده شده بود. سرانجام سيطرة تكنولوژيك پايان مييابد و جامعهاي به وجود خواهد آمد كه در آن نشاني از سركوب، بازدارندگي و خشونت نيست. نظامي كه انسان در آن تكساحتي تلقي نميشود و منحصراً ارزشهاي مادي زمام مقدرات او را به دست نميگيرد.
در اين ميان هابرماس از ديد خوشبينانهتري برخوردار است. وي به روزني ميانديشد كه هنوز وجود دارد. افكار و عقايد هابرماس به ويژه مباحث وي در باب مدرنيته، نقد پوزيويسم و تدوين نظرية انتقادي، مباحث مربوط به حوزة همگاني و ارائة نظرية كنش ارتباطي به جاي كنش يا عقل ابزاري است. هنر اصلي هابرماس تلفيق آرأ و عقايد گذشتگان و آراي الگوي بديع در حوزههاي مختلف است. اساس انديشة او بر نقد پوزيتويسم و متقابلاً دفاع از روش دياليتيكي شناخت استوار است. دليل امر در اين نهفته است كه پوزيتويسم با يك مادينگري تقليلگرا، مبتني بر عقلانيت فني و ابزاري وصلت يافته است. از نظر هابرماس، پوزيتويسم، توجهي فلسفي براي قدرتهاي «عقليشدن» ميشود. او ميگويد: پوزيتويسم با اصل علمگرايي بر پا ميايستد و فروميافتد... معني شناخت را آنچه علوم انجام ميدهد تعريف ميكند. هابرماس به تدوين نظرية انتقادي، عقلانيت ارتباطي در مقابل عقلانيت ابزاري پرداخت و از بدبيني فزايندة نسل نو مكتب فرانكفورت فاصله گرفت. وي كانون توجة نظرية انتقادي را از مناسبات ميان عناصر آگاهي و جامعه به سمت كاربردهاي فلسفي و جامعهشناختي «نظرية كنش ارتباطي» معطوف ساخت. وي به بازسازي نظرية ماركس ميپردازد و ميگويد برخلاف پيشينيان، حوزة ارتباطي كه از نظر آنها ناديده مانده است، حوزة روابط ذهني ميان افراد انساني است و منطق آن مبتني بر ذهنيت و عقلانيتي دوجانبه است كه در آن، ديگري شيء نيست، بلكه ذهن است. عقلانيت حوزة روابط توليدي عقلانيتي ارتباطي، كلامي و رهاييبخش است. وي بر اهميت روبنا در مقابل زيربنا تأكيد ميكند، به بازسازي نظرية عقلانيت ماكس وبر ميپردازد و ميگويد، براي رهايي از وضعيت پيشآمده، جهان زيست بايد عقلاني شود كه اين، از طريق رشد تفاهم و ارتباط امكانپذير است. سپس وي به بازسازي انديشههاي مكتب فرانكفورت ميپردازد و ميگويد: نبايد، همة ابعاد مثبت و موفقيتهاي نظام سرمايهداري را نفي كرد، بلكه دقيقاً به معناي كشف فضاهايي است كه هنوز دستخوش شيءگونگي و عقلانيت ابزاري نشده است.
وي نقد را به جايي ميبرد كه نقد عقلانيت ابزاري و شيءگونه، تنها از طريق ديدگاه عقل ارتباطي و تفاهمي امكانپذير است. نقد حوزة عمومي از ديگر ديدگاههاي هابرماس است. وي حوزة عمومي را در اطلاق به عرصهاي اجتماعي بهكار ميبرد كه در آن افراد از طريق مفاهيم، ارتباط و استدلال مبتني بر تعقل، مواضعي اتخاذ ميكند كه بر اعمال قدرت تأثيرگذار است، يعني فضاي بين دولت و جامعه كه در آن افكار عمومي شكل ميگيرد. وي از نظرية كنش ارتباطي دفاع ميكند و ميگويد: عقلانيت در تعامل اجتماعي، يعني در كنش ارتباطي جلوهگر ميشود كه نشاندهندة چرخش هابرماس به سوي زبان است، يعني اهتمام به چيزي كه از كنش ارتباطي به وجود ميآيد، يعني منطق مكالمه يا كنش گفتاري، كه زبان باعث ميشود ادراك متقابل و تفاهم ارتباطي شكل گيرد.
هابرماس، مدرنيته را پروژهاي ناتمام ميداند، زيرا عقلانيت ابزاري موجب افول و زوال عقلانيت مفاهمهاي در عرصة حيات اجتماعي شده است. به نظر او جامعة فعلي، جامعهاي بيمار است كه اين بيماري ناشي از فقدان مفاهيم يا وجود ارتباطات تحريف شده و كژديسه به وجود آمده است. به اعتقاد او آرمانهاي عصر روشنگري همچون آزادي، برابري و... به آفت سرمايهداري مبتلا شدهاست، كه سلطة عقلانيت ابزاري را بر عقلانيت ارتباطي و فرهنگي به دنبال داشته است. راه حل اين مشكل، حذف مدرنيته نيست، بلكه تكامل آن است، نه آنگونه كه تمايز ميان خودباوري ابزاري و خودباوري ارتباطي، باعث انكار عقل گردد. اين هنوز آغاز مدرنيته است و نه حرف آخر آن. هابرماس ميگويد: خرد ارتباطي كه ريشه در آثار كانت دارد، تنها راه نجات روشنگري از بحرانهاي حاضر است.
اقتصاد سياسي رسانهها
اقتصاد سياسي نام سنتي علم اقتصاد است كه آنتوان دومونكرتين انديشمند فرانسوي نخستين بار آن را عنوان كتاب خود ساخته و با ابداع بر اهميت قاطع فعاليتهاي توليد و مبادلة كالاها در ابعاد جامعه تأكيد كرده است. رابرت گلپين اقتصاددان سياسي معتقد است: «وجود موازي و كنش متقابل دولت و بازار در جهان امروز، اقتصاد سياسي را به وجود آورده است. بدون دولت و بازار، اقتصاد سياسي وجود نخواهد داشت. در حوزة ارتباطات، تحليلهاي اقتصاد سياسي ميتواند پيرامون چند مسئلة عمده صورت گيرد: اول اينكه ارتباطات، بهويژه تكنولوژيهاي ارتباطي چه نقشي در فرايندهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي ايفا ميكند; چه كسي يا چه كساني ارتباطات را كنترل و هدايت ميكنند و نقش قدرت و مالكيت در اين فرايند چيست; نقش صنايع فرهنگي و ارتباطي در جوامع معاصر چيست; حكومت چگونه از ارتباطات براي پيشبرد اهداف سياسي خود استفاده ميكند; توليدات و محصولات ارتباطي تا چه حد در جهت اهداف فرهنگي جامعه صورت ميگيرد; نقش ارتباطات در بخشهاي مختلف اقتصاد و عكس آن به چه صورت است و...
بنابراين ميتوان گفت كه پيشرفتهاي تكنولوژيك در حوزههاي متفاوت به ويژه ارتباطات به ميزان زيادي تعيين خواهد كرد كه چه كسي صاحب قدرت باشد، تا چه اندازه و تا چه زماني. بر پاية اين مفهوم، همچنين مالكيت توليد، كاربرد و كنترل چنين دانشي نيز عملاً در كانون اقتصاد سياسي قرار ميگيرد. در اين ديدگاه بيشتر بر وابستگي جهانبيني يا فرهنگ (روبنا) بر زيرساخت اقتصادي (زير بنا) تأكيد دارد. دينس مكاكوئيل ميگويد: مراد ما از اصطلاح قديمي نظرية اقتصاد سياسي رسانهها مشخص كردن رهيافتي است كه بيش از محتواي ايدئولوژيك رسانهها بر ساخت اقتصادي آنها تأكيد دارد. اين منافع بر لزوم سودآوري فعاليت رسانهاي و سودآوري ساير بخشهاي تجارت به عنوان نتيجة گرايشها و فرايندهاي انحصاري ادغام افقي و عمودي ناشي از آن... مربوط ميشود. يعني سلطة منطق بازار بر حوزة فرهنگ و انديشه، كاهش منابع رسانهاي مستقل، تمركز بر بازارهاي بزرگ و نفي بخشهاي ضعيفتر و فقيرتر، مخاطبان بالقوه، منتها صدا، صدايي غالب است; چنانكه ادوراد هرمان ميگويد: كساني كه كنترل شركتهاي غولپيكر رسانهها را بر عهده دارند، ارتباط نزديكي با شركتهايي متحدالمنافع از طريق عضويت مشترك در هيئتهاي مديره و روابط شغلي يا بانكداران سرمايهگذاري و تجاري دارند كه به يكپارچه كردن شركتهاي رسانهاي در جهت راهبردهاي بازار كمك خواهد كرد.
اين وضعيت به انحصار وسايل ارتباط جمعي در دست شركتهاي بزرگ ارتباطي ميانجامد كه از طريق حكومتها ممكن است كه با گزينشي كه صورت ميگيرد، برآورندة نياز اقليت حاكم باشد. بيشتر خصلت ايدئولوژيك عميقاً ساختاري رسانهاي را به خود ميگيرد. بر اساس نظريات پترگلدنيك و رابرت مرداك، يك پيوند حياتي ميان ابعاد اقتصادي و ايدئولوژيكي توليد رسانهها وجود دارد. اين ساختار به فرهنگ صنعت ميانجامد كه كالا و خدمات فرهنگي به صورت صنعتي و يا تجاري توليد، باز توليد، انبار يا توزيع ميشود. اين پديده باعث و ابزار بنيادي فرهنگي شده و انتقال فرهنگ بيگانه در منطقة خاصي را ناشي ميشود، يعني سلطة ملاحظات اقتصادي بر انواع توليدات فرهنگي كه مصرفگرايي و توليد انبوه را به دنبال دارند كه تنها در چارچوب ساختارها و فرايندهاي بازار قابل پذيرش است. فرهنگي كه اسير چنگال سرمايه است و در پي يافتن مخاطب براي آثار هنري، كه اين روش به سلطة جهاني و جهاني شدن از نوع استراتژي سرمايهداري و در رأس آن امريكا ميشود. هربرت شيلر به عنوان يكي از بنيانگذاران مكتب انتقادي اقتصاد سياسي ارتباطات خاطرنشان ميكند شكاف بين ارتباطاتگران فعال و گيرندگان منفعل در حال ازدياد است و اطلاعات و ارتباطات در ارتباط مستقيم با ثبات و قدرت سيستم اقتصادي قرار دارد.
از نظر شيلر، طبقهبندي جديد بازاري، به عنوان صنعت فرهنگ كه در آن كسب بيشترين سود است، در حال شكلگيري است. صنعت فرهنگي زماني به وجود ميآيد كه كالاها و خدمات فرهنگي توليد، باز توليد، انباشت و يا در خطوط صنعتي و تجاري توزيع شوند و اين بار در يك مقياس بزرگ و برطبق يك استراتژي مبتني بر ملاحظات اقتصادي به جاي توسعة فرهنگي صورت ميگيرد كه در حوزة فرهنگ و ارتباطات، ماسك اعتلاي ذخاير فرهنگي به صورت دارند. به زعم شيلر، سرمايهداري در آخرين تحول خود، در حال استحالة فرايند توليد فرهنگي به توليد مادي است. از نظر شيلر، وسايل ارتباط جمعي بنگاههاي عامل براي بسط سلطة فرهنگي و در نتيجه تحقق امپرياليسم فرهنگي است كه همة ديدگاه رسمي و صنعتي ـ دولتي را اجرا ميكنند كه تلاشهاي كشورهاي سرمايهداري براي تحميل آزادي ارتباطات و اطلاعات و پيوند آن با ساير منافع مادي، اقتصادي، از اهداف واقعي امپرياليسم فرهنگي است. نظرية جريان آزاد اطلاعات مقرراتزدايي و خصوصيسازي جامعة اطلاعاتي، از ابزارهاي سلطة بازار بر فرهنگ ارتباطي است.
شيلر در پي بازنگري در اصول حقوقي و حرفهاي آزادي و استقلال مطبوعات برميآيد و در صدد رهايي آن از سلطه بازار است. به نظر وي هدف اصلي عملكرد ارتباط جمعي، بياعتنا كردن مردم به واقعيتهاي اجتاعي و سياسي و ترويج روحية سازشگري، به منظور حفظ وضع موجود و ثبات نظام سرمايهداري است. دالاس اسمايت منتقد كانادايي و همكار شيلر، كل سيستم تلويزيون و مطبوعات تجاري را بر پاية اخذ ارزش افزوده از مخاطبان استثمارشده ميداند. بيكلاس گاوينهام، به اصل بودن زيربنا نسبت به روبنا تأكيد ميكند. وي ارتباطات و رسانهها در غرب را، در راستاي سرمايهداري ميداند و ميگويد، وقتي ما يك روزنامه ميخريم... در واقع به طور همزمان در يك مبادلة اقتصادي شركت كردهايم. يعني در نظام انحصاري سرمايهداري، نفوذ سياسي و ايدئولوژيك از طريق اقتصاد و بازار ميسر است كه مطبوعات و رسانهها در اين مسير حركت ميكنند و به كالا تبديل شدهاند. به طور اساسي تفكيك سياست، فرهنگ و اقتصاد در نظام سرمايهداري بيمعني است. آنچه آنها را شكل ميدهد، ايدئولوژي است. بدين ترتيب گارنهايم، در نهايت نتيجه ميگيرد كه براي فهم كالاهاي فرهنگي، لزوماً بايد به درك «شيوه و روابط توليدي» در سرمايهداري توجه كرد.
آرمان ماتلار: استاد فرانسوي بلژيكيتبار، از پيشگامان مطالعات انتقادي مكتب اقتصاد سياسي ارتباطات است. وي از مسئلة مالكيت و كنترل وسايل توليد و مدارهاي توزيع گرايش به تمركز و بينالملليشده اكثر شركتهاي عرضهكننده، سلطة معيارهاي بازار و تحميل آن بر مصرفكنندگان در نظام سرمايهداري و تعميم آن در حوزة رسانهها و ارتباطات، سخن ميراند. وي در پي به چالش كشيدن صاحبان سرمايه يا توليدات صنعتي محصولات فرهنگي ـ كه حتي انتخاب مصرفكنندگان را به نفع منافع اقتصادي يا ايدئولوژيك كنترل و تحميل ميكند ـ برميآيد. وي ايدهها و نگرش آدورنو و هوركماير در ارزشگذاري به فنآوريهاي جديد اطلاعاتي و ارتباطات را بسيار محدود ميداند. به نظر ماتلار، امروزه بين فنآوري، فرهنگ، دولت و اقتصاد حلقههاي پيچيدهاي از روابط وجود دارند كه ديگران از آن غافل ماندهاند، زيرا آنها به جاي صنايع فرهنگي، به نتيجة مفروض آن، يعني فرهنگ انبوه رسيدهاند كه چالش برانگيز است و زمينة سوء استفادة برخي بيمايگان فرهنگي را سبب شده است. به نظر ماتلار بايد به بين توليد اقتصادي با توليد مادي تفكيك قايل شد. وي ميگويد: فرهنگ و هنر در عين حال صنعت است و امروزه فرهنگ، اقتصاد نيز هست و هرگونه سرمايهگذاري در فرهنگ، سرمايهگذاري در اقتصاد هم محسوب ميشود. وي صنعت دانش را به جاي مفهوم صنعت فرهنگ پيشنهاد ميدهد كه نگرش اقتصادي نه ماديگرايانه دارد. ماتلار به مقرراتزدايي خصوصي اشاره ميكند و از آنها تعريف جديدي ارائه ميدهد. به نظر وي مقرراتزدايي فقدان مقررات نيست، بلكه جستوجو براي جايگزين كردن مقررات متفاوت است. اين دگرگوني، بر بخش دولتي همانند بخش خصوصي تأثير ميگذارد. يعني تركيب دوبارة فضاي همگاني، خصوصيسازي از ديدگاه ماتلار فتح قلمروهاي فردي و جمعي است، اگرچه انحصار تمام رسانهها و مالكيتها در دست شركتهاي فراملتي خواهد بود كه به آن هشدار ميدهد. ماتلار ظهور جامعة اطلاعاتي را ميپذيرد، اما نسبت به ماهيت واقعي آن ابراز ترديد ميكند. وي ميگويد: طرح و برنامهريزي جامعة اطلاعاتي، طرف توجة دولتها و مراكز فراملتي است. از نظر وي جامعة اطلاعاتي برنامهريزي شده و منظور آن مهار بحرانهاي نظام سرمايهداري و تضمين تداوم سلطة سياسي ـ اقتصادي بر كشورهاي پيراموني جهان است. او به شكاف شمال و جنوب و شكاف ديجيتالي اشاره ميكند و بر بازنمودهاي اسطورهاي جامعة اطلاعاتي تأكيد ميكند. وي پايان تاريخ را دروغ و در راستاي همگرايي جبري و طبيعي نظام سرمايهداري ميداند. كه مشوق آن است. امروزه جامعة اطلاعاتي يك مفهوم ابزاري است، مبهم و گنگ كه به صورت سيال درآمده است و نميشود شفاف به آن پرداخت. مقرراتزدايي، ادارة امور مالي را به دست ارتباطات و ارتباطات را در دست امور و ادارة مالي قرار داده است كه در پي جهانيكردن بازارند. وي از واكنشهاي خشونتآميز عليه انقلاب اطلاعاتي ياد ميكند كه ثمرة شكاف ديجيتالي است. وي «قدرت نرم» جامعة اطلاعاتي را همان امپرياليسم فرهنگي ميداند. ماتلار خاطرنشان ميكند كه در مرحلة كنوني تراكم سرمايه، بينالملليشدن سوداگري كالاهاي فرهنگي، بيش از بيش همه را با موجي از ناسيوناليسم فرهنگي پيش ميبرد... در اين سير، شرايطي پديد ميآيند كه شكلهاي فريبندهتر و پنهانتر هجوم فرهنگي امريكاي شمال را برتري ميبخشد كه توسط شركتهاي چندمليتي امكانپذير است. يعني با رخنه و نفوذ در ميان متزلزلترين عناصر فرهنگهاي ملي است كه امپرياليسم امريكا شرايط فراساختي لازم براي رشد و گسترش خويش را فراهم ميآورد و انحصارات با تمام ابعادش نمايان ميشود.
مكتب مطالعات فرهنگي
ماتيو آرنولد (1888 ـ 1822 م) نويسندة كتاب «فرهنگ و انارشي»، فرهنگ را سه به نوع تقسيم ميكند: ناب، مبتذل و خشن. فرانك ريموند هيويس، (1878 ـ 1885 م)؟؟اعداد اشتباه است.؟؟ نويسندة كتاب «تمدن تودهاي و واقعيت فرهنگي» ـ كه در دفاع از دانشآموزان، در برابر فرهنگ تجاري و انتقاد از سرمايهداري به سبب سوء استفاده از فرهنگ به ويژه سينما، عليه فرهنگهاي مردمي و نخبهگرا انتشار يافت ـ در شكلگيري مطالعات فرهنگي نقش مهمي داشت. در اين ميان مجلة ادبي «اسكريوتيني» كه به نقد داستانهاي عامه پسند ميپرداخت و اين داستانها را عامل از خود بيگانگي ميخواند، به پيشرفت اين مكتب كمك كرد.
از سالهاي آخر دهة 1950 گرايش جديد «مطالعات فرهنگي مردمي» پديد آمد كه تأثير وسايل ارتباط جمعي در زندگي گروههاي زحمتكش را مورد توجه قرار داده بود. در اين مكتب صاحبنظراني همچون ريچارد هوگارت، ريموند ويليامز، ادوارد پي تامپسون و استوارت هال مشاركت داشتند و هر يك نقش مؤثري به عنوان بنيادگران مطالعات فرهنگي ايفا كردند. ريچارد هوگارت به سوادآموزي (كار، زندگي جنسي، خانواده و فراغت) توجه كرد. ريموند ويليامز، از جدايي فرهنگ و جامعه انتقاد كرد. ادوارد پي تامپسون در آموزش كارگران فعاليت داشت و استوارت هال، مركز مطالعات فرهنگي معاصر را در دانشگاه بيرمنگام انگلستان، سرپرستي كرد. اين مركز، نقش مؤثري در مطالعات فرهنگي داشت. ايدة اين مركز مورد توجه و استقبال روشنفكران چپ قرار گرفت و از سوي آنان دنبال گرديد. در اين انقلاب طولاني، ريموند ويليامز از محدودة تنگ نظر ماركسيم فاصله گرفت و برتري زيربنا بر روبنا را مورد انتقاد قرار داد. او هنر و ادبيات را بخشي از ارتباطات اجتماعي برشمرد. وي از جبرگرايي وسايل ارتباطي و تكنولوژي انتقاد كرد و در عوض به بررسي وسايل ارتباط جمعي پرداخت. بر اساس آثار لويي آلتوسر، مكتب مطالعات فرهنگي طبيعت و ماهيت ايدئولوژي را طرف توجه قرار داد و به مطالعات زبان شناختي، و قرائتهاي ايدئولوژيك توجه داشت. آثار آنتوني گرايشي متفكر مشهور ايتاليايي در اين مكتب مؤثر بود، به ويژه مفهوم هژموني مورد نظر وي. آنان بسته به موضوغهاي فكري و فرهنگها، توجه كمتري به مسايل زيربناي اقتصادي و مبارزات طبقاتي كردهاند. گرايش به مطالعات مربوط به مخاطبان بر مبناي الگوي تجربي «رمزگذاري و رمزگشايي» استوارت هال، در 1973 كه فرايند ارتباطات و ارتباط تلويزيوني را به چهار مرحلة متمايز شامل توليد، جريان توزيع، مصرف و باز توليد طبقهبندي ميكرد، سرآغاز حركت جديدي در اين مكتب بود. مطالعات مربوط به بينندگان تلويزيون از سوي ديويد مورلي و خانم ين انگ نقطة عطف تازهاي در فعاليتهاي پژوهشي آن مكتب و طرز دريافت پيامهاي رسانهاي همگاني بود. استوارت هال در مجلة «ماركسيسم امروز» تغييرات فرهنگي و اجتماعي انگلستان در دولت خانم تاچر را با ديدگاه انتقادي خاصي مورد تجزيه و تحليل قرار داد. استوارت هال عقيده داشت كه با توجه به نقطة عطف مردمشناختي، ميتوان روند تركيبزدايي و تركيب جديدي هويتها را مورد مطالعه قرار داد و بر اساس آن در چگونگي مصرف فرهنگي، گزينشهاي هويتي و ايدئولوژيك و لذتهاي رسانهاي بحث كرد. وي جهانيسازي اقتصادي، شكستگي و شكاف اجتماعي نيروي مهاجرت، فرايند همگونسازي و ناهمگونسازي را در مطالعات فرهنگي طرف توجه داشت. آنها از جنبشهاي اجتماعي حمايت ميكردند و به بررسي لذتجويي مخاطبان از تلويزيون و حمايت از تلويزيون خصوصي و بازار، تلويزيون عمومي را عامل پدرخواهي و پدرسالاري و مقيدسازي مخاطبان به شمار ميآورد. آنها لذتجويي معمولي را تشويق ميكردند و در اين مورد مخالف مكتب فرانكفورت بودند. آنان از مطالعات تجربي حمايت كردند و به نظرية مخاطبان فعال و اسطورة زيادي نظريههاي امپرياليسم فرهنگي پرداختند.
اين مكتب مطالعات در جهان طالبان زيادي داشته و در اكثر دانشگاههاي جهان دپارتميني به آن اختصاص يافته است. در فرانسه به جاي مطالعات فرهنگي، مطالعات ساختگرايي توسط رولان بارت، لويي التوسر و ميشل فوكو پيريزي شد. در اين روزگار آثار سياستزدايي و تعهدزدايي بر مكتب مطالعات فرهنگي سايه افكنده است. پس از روي كار آمدن محافظهكاران به ويژه خانم تاچر در انگلستان كه روشنفكران را طبقات پرحرف معرفي ميكرد. ... ادامه دارد