افسانه مغول دختر و ارب­بچه

(به روایت تربت جام ایران)

بخش دوم :

 بود نبود در روزگاران گذشته يك پادشاه بود، پادشاه ما خدا بود، ‌اين پادشاه اسمش احمد بود كه چهل تا زن داشت اما از داشتن فرزند محروم بود. روزي پادشاه پوستينش را برداشت، به گلخن رفت و خاکستر نشين شد. روزي خواجه خضرعليه‌السلام (قربان نامش) آمد دَم بارگاه پادشاه و در زد. درباريان فكر كردند كه گدا است. هرچه به او پول داد، قبول نكرد. خواجه خضر(ع) گفت كه بايد پادشاه را ببيند، خلاصه اينكه پادشاه كه نمي‌خواست سايل را از دَر براند، از روي خاكستر برخاست و به ديدن حضرت خضر(ع) آمد.

خواجه خضرعليه‌السلام (قربان نامش) گفت: قبله عالم تو پادشاهي و مملكت زيرنگين تواست، چرا روي خاكستر مي‌نشيني؟ پادشاه كه نمي‌خواست سايل را ناراحت كند، گفت: من چهل تا زن( قانونی و غیر رسمی) دارم ولي از نعمت اولاد محرومم. خواجه خضر(ع)، يك سيب از خورجينش در آورد و داد به پادشاه كه دو نصف كند، نصف آن را به مادياني كه دوست دارد بدهد و نصف آن را به يكي از زنانش تا خداوند به آن ها اولاد صالحي عنايت فرمايد. پادشاه به حرمسرا رفت و نصف سيب را به زنش داد و نصف ديگر را به ماديان اصلي كمندش. مدتي گذشت، خداوند به او يك پسر داد كه نامش را شاه محمد گذاشتند و ماديان نيز كرۀ زيبا و سرخ موي آورد. شاه محمد يك روزه، بيست روزه شد. دو روزه شش ماهه و سه روزه سن بچه‌ دوازده ساله را نشان مي‌داد. كمي كه بزرگ شد عالمي او را به سبق خواني واداشت. شاه محمد شنبه به درس شروع كرد، پنجشنبه عالم بزرگ علوم ديني و دنيوي شد. شاه محمد در زير زمين بود و روزي عالم استاد به پادشاه گفت: كه من به شاه محمد مي‌گويم الف او مي‌گويد، معني‌ الف چيست؟ او از من عالم تر شده است، بهتر است او را بياوريد به قصر. خلاصه، شاه محمد را به قصر آوردند. روزي شاه محمد متوجه رفتار مشكوك پدرش شد كه به خزانه‌داري مي‌رود و دير وقت بر مي گردد. روزي شاه محمد از غيبت پدر استفاده كرد و وارد خزانه داری شد و به پس از گشودن هفت در خزانه در درون صندوقچۀ طلا، عكس مغول دختر را ديد و پاكباخته او شد. پس از آن روز، چهل شبانه روز، زانوي غم در بغل گرفت. هرچه پادشاه و مادرش تلاش كردند، راز او را نفهميدند تا اينكه پيره‌زني، صندوقچۀ دل شاه محمد را گشود و راز او افشا شد. اما پدر به مخالفت او برخاست. وزير شاه كه مرد دنيا ديده بود واسطه شد و براي شاه محمد اجازه رفتن گرفت، كه به سراغ مغول دختر برود. شاه محمد پا در ركاب كرة ماديان گذاشت، و حالا! بيابان هِي بيابان طي / سنگ و سلامت / ناخون و جراحت / مي‌زد / مي‌آمد/ فرسنگ به فرسنگ / چو عاشقان دلتنگ / رفت و رفت تا به يك بيابان رسيد. شب در چادر ساربان ماند و از وي سراغ مغول دختر را گرفت، همين طوري رفت در مسير راه به چوپان، گاوچران، بزچران كه همه مال مغول دختر بود، برخورد و از آن ها سراغ مغول دختر را گرفت. سرانجام به شهر مغول دختر رسيد و در سراي پسر بقالي مقيم شد. فردا شنيد كه مغول دختر به باغ براي گردش مي‌رود. شاه محمد با پسر بقالي به چهار باغ رفت، مغول دختر كنار در چهار باغ، چهل پاكباخته داشت كه خاكستر نشين كوي او بودند. شاه محمد كنار ديوار باغ ایستاد، ديد كه مغول دختر با چهل اسب يك رنگ، چهل كنيز يك رنگ، گوشه ابرو به پاكباخته‌گانش نشان داد و به شاه محمد رسيد. شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر زِ چار باغه

ميان چل كنيز تاقه

بيا نازك مغول من

بيا خرمن گل من

مغول دختر به شاه محمد نهيب زد و دستور داد كه او را از چارباغ خارج كنند. شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر چه شر كرده

مرا از باغ بدر كرده

بيا نازك مغول من

  بيا خرمن گل من

مغول دختر ناراحت شد و به بارگاهش بازگشت. خلاصه شاه محمد به خواستگاري مغول دختر رفت. پدر مغول دختر گفت: هركه مال و دولت بيشتر بياورد. مغول دختر مال او خواهد بود. شاه محمد به نزد پدرش بازگشت و طالب مال و دولت شد. پدر چهل قطار شتر بار خاكستر به او داد. در مسير راه وقتي شاه محمد متوجه شد كه بار شترها خاكستراند. لگام اسبش را كشيد و به سمت شهر مغول دختر يكه و تنها تاخت.

در مسير راه اسب شاه محمد را گرگ خورد و شاه محمد پياده راه افتاد. از آن طرف يكي از خواستگاران مال و دولت بيشتر آورد و مغول دختر را به عقد خود در آورد. در نزديك شهر، شاه محمد كاروان عروس را ديد و اين بيت را خواند:

رسيدم سر دو راهي

خداوندا تو آگاهي

مغول دختر كدام راهي

بيا نازك مغول من

 بيا خرمن گل من

مغول دختر وقتي فهميد، مقداري غذا پنهاني به شاه محمد رساند. شاه محمد در شهر داماد اقامت كرد و منتظر پايان ماجراي مغول دختر شد. شوهر مغول دختر چهل تا زن داشت. زنان باهم مشورت كردند و سرانجام به شوهرشان زهر خوراندند و از هوو (امباغ) چهل و يكم جلوگيري كردند. داماد جديد به خاك سپرده شد و چهل شبانه روز دفن و كفن و عزاداري گرفتند. روز چهل و يكم، چهل زن داماد متوفا و مغول دختر به چهارباغ براي گردش رفتند. شاه محمد كنار در چارباغ نشسته بود، وقتي زنان گذشتند، شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر گل سوري

 ميان چتر انگوري

  هزار حرمان ز من دوري

  بيا نازك مغل من

بيا خرمن گل من

زنان گفتند، يك خوشه انگور به درويش بدهيد. مغول دختر خوشه انگور را گرفت، به نزد شاه محمد رفت، وقتي خوب نزديك رسيد. شاه محمد خود را به بي‌حالي زد، گويا از خوردن انگور حالش به هم خورده است تا مغول دختر او را درمان كند. مغول دختر و زنان به دور شاه محمد جمع شدند و به او دارو خوراندند كه شاه محمد اين بيت را خواند:

مغول دختر حبيب من

به درد دل طبيب من

 خدا كرده نصيب من

بيا نازك مغول من

بيا خرمن گل من

سرانجام شاه محمد به مغول دختر پيام داد كه حالا شوهرت مرده، بايد به نزد پدرت برگردي. مغول دختر نزد خانوادۀ شوهرش رفت و اجازه مرخصي گرفت. آنان ده اسب و ده شمشير و سرباز با وي كردند و سهم او را نيز جدا كردند. چهل يك من طلا، اسب و مال و دولت غلام و كنيز با وي شدند و اجازه رفتن گرفتند. وقتي كمي از شهر دور شدند، مغول دختر و شاه محمد، تمام غلامان و كنيزان را مرخص كردند، مال و دولت را برداشتند و به سمت شهر شاه محمد حركت كردند و اين بيت را شاه محمد خواند:

از اين تنگه به آن تنگر

  شترها مي‌خورند كنگر

مغول دختر بيا بنگر

بيا نازك مغول

يا خرمن گل من

وقتي نزديك شهر شاه محمد رسيدند به پدر شاه محمد خبردادند كه شاه محمد با مغول دختر دارند مي‌آيند، شاه شهر كه پدر شاه محمد بود، خوشحال شد و هفتاد فرسخ بيرون شهر را قالين فرش كرد. شاه دستور داد كه تمام ستوران، قاطران، الاغان، نعل بندند و تمام خوش آمد گويان، كفش‌هاي آهني به پا كنند و بر قالين به پيشواز شاه محمد و مغول دختر بروند تا فكر نكنند كه به فكر آن ها نبوده‌ايم و مال دولت براي مان پيش از آن ها ارزش دارد.

سرانجام شاه محمد به شهر خودش رسيد. هفت شبانه روز جشن عروسي گرفتند و مغول دختر را به عقد مسلماني شاه محمد در آوردند. اونا آنجا بودند، ما خدمت آقايان رسيديم.

ترانه‌ مغول دختر و شاه محمد به روايت خراسان تربت جام چنین است:

بيابان هي بيابان

 سنگ و سلامت

ناخون و جراحت

 مي‌زد، مي‌آمد

فرسنگ به فرسنگ

چو عاشقان دلتنگ

تلخي تنباكو

چه عاشق مرادي

درختان گل مگلي

 سر به هوا پا به زمين

مغول دختر به چارباغه پري رويش پريزاده

ميان چهل كنيز تاغه بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر حشر كرده مرا از باغ بدر كرده

مگر فكر ديگر كرده - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر گل واديون سوار شدم كره ماديون

كه سر دادم در اين ميدون - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر كه ورخيزه حمايل ها فروريزه

مگر خون ارب ريزه - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر رأي كردار زدي تكيه تو بر ديوار

ارب گشته ز خواب بيدار - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

ده‌اي دشت هاي شيرازي دو تا خرس و دو تا تازي

مغول دختر نكن بازي - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

رسيدم سر دو راهی خداوندا تو آگاهي

مغول دختر كدام راهي - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر گلی پنبه به خوابه يا كه مي‌جنبه

ارب ده شاخ كاج منده - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر گل سوري ميان چتر انگوري

هزار افسوس ز من دوري - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

مغول دختر حبيب من به درد دل طبيب من

خدا كرده نصيب من - بيا جانا مغول من بيا خرمن گل من

از اين تنگه به آن تنگر شترها مي‌خورند كنگر

مغول دختر بيا بنگر بيا نازك مغول بيا خرمن گل من

ازي پشته به او پشته كره ماديون را گرگ كشته

عجب بخت ارب گشته - بيا نازك مغول بيا خرمن گل من

مغول دختر گل گندم زمين خوردم بار چندم

بارو بنه ره مي‌بندم - بيا نازك مغول بيا خرمن گل من

برای افسانه مغول دختر و ارب بچه ترانه­های زیادی روایت شده است که مشهورترین آن ها چنین است:

مغول دختر نظر کرده

سرش از باغ بدر کرده

دلش میل دگر کرده

ارب را در بدر کرده

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر الو دارد

به زیر دیگ پلو دارد

ارب هم قصد خو دارد

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر حبیب من

بدرد دل طبیب من

خدا کرده نصیب من

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر هوا داره

به درد دل دوا داره

به قول مصطفی داره

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر وروری

بزیر تاک انگوری

ارب میگه که تو حوری

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر ده­ ای باغی

دو زلفانش پر زاغی

ارب بچه دلش داغی

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر اطلس پوش

مرد بازار ببر بفروش

به یک نان و یک پاو گوش

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

از این راهی به آن راهی

مغول دختر کدام راهی

خداوندا تو آگاهی

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

ازی شیوه شوی لیوه

مغول دختر شوی بیوه

شتران می­خورند میوه

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

ازی پشته به آن پشته

گرنگ مادیانه گرگ کشته

عجب بخت ارب گشته

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

*

مغول دختر به پشت پل

ارب بچه به زیر پل

تویی یقچه پر از گل

بیا نازک مغول من

بیا خرمن گل من

اشاره: با سپاس از دوست دیرینه ام فرهاد زاهدی و مجله ی وزین نجوای فرهنگ.

 تهران: خوابگاه شهید ورامینی دانشگاه علامه طباطبایی، ساعت سه شب دو عقرب خزان هشتاد و نه