یتیم ! قسمت نهم !
بنام خداوند !
یتیم ! قسمت نهم !
درخت ها جامه رنگین کمان بر تن نموده بودند . و پاییز؛ با روح جادو یی و توانمند خویش ، از کوه و کمر! و از چهره طبیعت ، اخرین بقایای گل و سبزه را به فنا شدن ، فرا میخواند !
و باد ، هر روز با سوز و سرما ی بیشتر تر نم خواب ، و پیک جدا یی و افتراق ر ا ، بر طبیعت و دامان وی ، به زمزمه گرفته بود !
برگ و برگها یی رنگ می باختند و بعد ؛ از دامان شاخسار ها به پرواز آغازیدن می گرفت ! و دست تقدیر باد ؛ این برگها ی معلق و بدون ریشه را ؛ در کوه و کمر ؛ کوی و بر زن به بازی گرفته بود ! که ؛ برگ و برگها ، سهم مهاجرت و آواره گی ، بر تقدیر و سرنوشت شان حک گردیده ؛ و رقم خورده بود ..... !
پاییز بود و فصل برگ !
فصل گل رنگی برگ !
فصل تناز ی برگ !
فصل پرواز و خدا- حافظ ی برگ !
پاییز بود و فصل " شیطنت " و " شوخی " و " رقص " و " مرگ " ؛ تد ..ر ..یج ی ... برگ !
* * *
امتحانات اخیر سال به پایان رسیده بود و متعلمین در پیشروی اداره مکتب پرسه میزدند و ؛ همگی منتظر نتایج امتحانات بودند !
هر نگران صنف به نوبت می آمد و نمرات متعلمین صنف خودش را اعلان مینمود! و بعد از لحظه یی نگران دیگر ی .....
ناگاه در میان هم همه بچه ها کسی داد میزند :
- بچه ها سید محمد بخش ... و من و هم صنفی هایم ، در پیشروی اداره مکتب ، جمع میشویم !
سید محمد بخش ورق ها را د ر میان دستان اش جا به جا نموده و بعد شروع مینماید به خواندن اسامی :
- جعفر ولد احمد علی نمره اول .....
خدای من ! .... از این خبر زوق زده میشوم !
میخواهم حد اقل خوشی هایم را با کسی قسمت بنمایم ! با غم ها که کسی شریک نمیشود !
و پارچه امتحان ام را گرفته و با سرعت به طرف خانه روان میشوم !
نزدیک ی ها ی ده پدرم را میبینم که سخت با دوچرخه اش مصروف است و دارد ترمیم اش میکند !
نفس زده جلو میروم و نتایج امتحان را به دست اش میدهم ، و با یک دنیا خوشحالی ، برایش می گویم :
آ تی مه نمره اول شدم !
پدرم به طرف ام نگاهی میکند ! و بعد با چهره کاملا بی تفاوت و عصبانی به من میگوید :
- به من چی که نمره اول شدی ، برای خودت نمره اول شده یی ! نی برای من ...
خدای من ! از تعجب دهن ام باز می ماند ! . اصلا منتظر چنین جوابی نه بودم !
اما تحمل نمودن را یاد گرفته بودم ......... دیگر هر گز نتایج امتحان ام را به پدرم نشان ندادم و وی نیز هر گز از من این موضوع را نپرسید ...
از پیش پدرم ، به طرف خانه روان می شوم ! در قول تعداد زن و مرد جمع شده بودند ! از جان علی نو ا سه عموی پدرم می پرسم :
- کاکا جان در قول چه خبر شده ؟!
جواب میدهد :
زن کربلای جواد ، سر زن علی زوار را شکستانده است ! می پرسم چرا ؟
جواب میدهد :
دیشب باد از طرف جنوب بوده و برگ درخت ها ی علی زوار ، بالای زمین کربلایی ریخته ! صبح زن علی زوار رفته تا برگ های درخت ها را جمع کند ، زن کر بلایی گفته این برگ ها از ما است ....... .. دعوا شان شده و بعد زن کربلایی با چهار شاخ زده و سر زن علی زوار را شکستانده ، خدا به طفل هایش رحم کرده که نمرده است ! سر بد بخت غار شده و یک عالم خون ازش رفته است .....
خوب است که کربلا یی و علی زوار با هم برادر هستند ! و الی حالا فتنه کلانی بلند شده بود ...و گذشته از آن علی زوار در ایران است .....
در همین حال قمبر سرو کله اش پیدا میشود !
قمبر به جان علی :
- جان علی چی کردی خرت را خمس دادی ؟؟
جان علی :
- نه خیر زیاد پیر شده و بیش از حد لاغر است ، آقا سید ؛ قبول اش نکرد ! گفت زمستان به علف دادن اش نه می ارزد !
قمبر :
- خوب چه میکنی با این خر بیچاره ! تابستان اون همه سنگ و بار سرش کشیدی ........
جان علی :
- شب همین که هوا تاریک شد از خانه بیرون اش میکنم ، بگزار یک غذا شکم سیر برای گرگ ها شود !
قمبر :
- امسال تابستان این قدر از این حیوان زبان بسته کار کشیدی که ، دیگه گوشتی برایش نمانده ! گرگ ها مگر با دوربین گوشت هایش را بپالند ! و بعد هر دو . ها ...ها ...ها...
شب همین که هوا کاملا تاریک میگردد ، جان علی خر اش را از قلعه برون میکشد ! کمی دور تر از قلعه افسار را از گردن خر ، بدر آورده و بعد ضربه ای بر پشت وی میزند و خر را میان تاریکی ها رها میکند !
خر چند قدم ی میدود و بعد می ایستد !
جان علی یک مقداری از وجدانش خجالت میکشد ! اما میداند که نگهداری الاغ در سه – چهار ماه زمستان علف میخواهد و وی این علف را ندارد ..... سرش را پایین می اندازد و به طرف ده بر میگردد !
جلو دروازه قلعه به عقب میگردد تا اخرین وداع را با الاغ اش نموده باشد !
اما الاغ را درست در چند قدمی اش میبیند که در عقب وی ایستاده و به وی نگاه میکند !
جان علی ابتدا تعجب میکند ! اما بزودی با عصبانیت داد میزند :
برو گم شو الاغ لعنتی ! و بعد با افسار و زنجیر چند ضربه محکم بر پشت و پهلوی خر میزند .......
خر فرار میکند و جان علی آسوده خاطر دروازه قلعه را میبندد !
اما بعد از لحظه یی صدای هق ، هق و ناله خر از پشت دروازه قلعه خواب و آرامش را از چشم همگان ربوده بود ! طوری که جان علی مجبور گردید تا برای وی دروازه قلعه را باز نماید .....
هم ز مان با نشست اولین برف ، زن عمو ام فرزند پسری به دنیا آورد !
هر سال با آغاز سرما و زمستان ، سرفه نمودن زن عمو شدت بیشتر ی میگرفت که ، طبق معمول کسی به ان توجه ننموده و اهمیتی نمیداد !
اما ان سال وی بیش از هد سرفه مینمود ! تا این که سرفه و نفس تنگی ، وی را در بستر انداخت !
از دکتر و در مان خبری نبود و زن عمو نظر به توصیه آن ها یی که تجربه یی داشتند ، تنها ترین دارا یی اش را که ، عبارت از مرغ ی بود ، ان را ذبح نموده و از گوشت و استخوان آن برایش سوپ درست نمود ! تا ؛ شاید شفا یابد !
اما بخت با وی یار نبود و سرفه کردن وی بیشتر و بیشتر میگردید !
یک روز تنگ غروب ؛ پدرم و یکی دوتا از مرد های ده مان ، زن عمو ام را به درون لحاف ی انداخته و از چهارگوش لحاف گرفته و وی را در مهمان خانه انتقال دادند ! فردا صبح که ما بچه ها از خواب بیدار شدیم ، زن عمو وفات کرده بود !
از زن عمو ام دو تا فرزند پسر به جا مانده بود که کوچک ان بیشتر از دو ماه سن نداشت و بزرگ ان که ، هم سن و سال من بود ، شدیدا از کمبود حافظه و هوش، رنج میبرد !
زنده گی پسر بزرگ تر عمو ام که ، ( ظفتو) نام داشت ! خود حکایت ی است از، اقیانوسی از بی عدالتی ها !
مطمئنم که ، اگر به باز گو یی زنده گی وی بپردازم ! بدون شک خواننده گان این سطور ، فکر خواهند نمود که ، به اغوا رفته و گزافه گویی می نمایم ! همین قدر میتوانم بگویم که ، انسان ها هم در محبت و مرهم گذاشتن ها ، تا به سر حد لایتناهی مهربان اند و هم چنان در معکوس این قضیه در قساوت و بی رحمی انسان ها حد و مرزی را نمیتوان تعیین نمود ...
بعد از وفات نمودن زن عمو ، مسئولیت رسیده گی به کودک وی ، به گردن عمو ام افتاد ! ..... و خدای من...عمو ام چقدر برای انجام چنین کاری ؛ نا مناسب !
کودک همواره از عدم موجودیت آغوش گرم و محبت آمیز مادر، و گرسنگی رنج میبرد ! و به همین خاطر همیشه ، می نالید !
و عمو ام از صبح تا شب کارش شده بود تر و خشک نمودن طفل و تکان دادن ان بر روی دست هایش !
به عمو ام نگاه میکنم غم و اندوه از تمام وجود اش میبارد! قامت اش خمیده و چین و چروک ها یی بر چهره اش پدیدار گشته بود ....
عمو ام که ان موقع حدود سی سال اش بود ، دیگر تا پایان عمر اش بدون زن ماند !
خودش نی استعداد و قابلیت زن کردن را داشت و نی هم اختیار اش را و کسی دیگر به این فکر نیفتاد ....
معمولا در مناطق هزاره جات اطفال را به درون گهواره ها می خوابانند ! اما از شانس بد عمو ام ! یگانه گهواره موجود در خانه را ، نوزاد شفیقه خانم اشغال نموده بود !
از مدت ها قبل مقداری شیر خشک در پاکت ی به درون صندوق شفیقه خانم موجود بود !
میگفتند - شیر را موقع که پدرم در لین ترکستان کار می کرده ،با خود آورده است !
یکی دو مرتبه موقع که قفل بزرگ صندوق شفیقه خانم باز شده بود ! ما بچه ها یواشکی ، ان را مزه نموده بودیم و به ما توصیه شده بود که : شیر تاریخ اش گذشته ، متوجه باشیم !
اما ! از همین شیر خشک موجود تاریخ گذشته ، پسر عمو ام را تغذیه مینمودند !
شیر را با آب حل نموده و به درون شیر چوش میریختند و بعد به نوزاد میدادند !
خدای من هیچ گونه نورم و اندازه یی وجود نداشت ! به همین خاطر شیر غلیظ از سوراخ شیر چوش رد نمیشد ! که در نتیجه طفل گرسنه ، بیشتر تحریک گردیده و گریه مینمود !
وبه همین خاطر ، هر روز که سپری میگردید توسط عمو ام اندازه سوراخ پستانک شیر چوش بزرگ و بزرگ تر می گردید ؛ تا به اندازه یی که دیگر انگشت کوچک ما بچه ها به راحتی به درون سوراخ ان جا میگرفت!
نوزاد نا آرام و بی قرار بود ! گویی خداوند ، وی را برای نالیدن و گریه کردن آفریده است ! و عمو ام صبور ، آرام و با دنیا ی از حوصله مند ی خودش را وقف کودک اش نموده بود !
و این پدرم بود که ، هر موقع ی که از نالیدن بیش از حد طفل به تنگ می آمد ، پرخاش کنان به عمو ام داد میزد :
- او بچه ، او جوانک مرگ ! تو مرده یی که طفل این قدر ناله میکند ؟؟!...
حدوداً یک ما ه ی از وفات زن عمو ام نه گذشته بود !
صبح طبق معمول زمستان ها وضو می گیرم و نماز میخوانم و بعد از نماز با صدای بلند شروع میکنم به قرآن خواندن !
بر خلاف روز های دیگر ، پسر عمو ام گریه و ناله نمیکند و آرام خوابیده ! به درون خانه ، تنها این صدای قرآن خواندن من است که شنیده میشود !
این که میگویم طبق معمول زمستان ها ، به این خاطر که ، تابستان ها ، سرگردانی که ؛ ان را کار نامش گذاشته اند فرصت ی برای قرآن خواندن باقی نه میگذاشت ....
ان روز من در میان قرآن خواندن ، صدای آرام و مظلومانه عمو ام را میشنوم که ، به پدرم میگوید :
- لا لی " نصر و " تمام کرده ....
و من ! بعدا فهمیدیم که پسر کوچولو ی عمو ام وفات کرده است .....
معمولا بعد از مردن کسی ، کسی دیگری هست تا بر جنازه شخص فوت شده اشک میریزد و گریه مینماید ! اما نصر و پسر عمو ام ان قدر یتیم بود که ، من ندیدم تا کسی در مرگ وی قطره یی اشک ریختانده باشد....
ادا مه دارد !