یتیم - قسمت هفتم !
بنام خداوند !
یتیم ! قسمت هفتم !
برف و باد همراه با سوز و سرما ، شلاق وا ر بر سر و صورت ام می نواختند ! و از سکوت و تاریکی شب، وحشت ی بر جان و دلم چیره گشته بود !
گاهی از وزش تند ی باد ، صدای نفیر زوزه یی بر فضا می پیچید ؛
و احساس می نمودم که ، گویی ناله یی ارواح خبیثه ایست که ، در جشن به قربانی گرفتن طفل یتیم و تنها یی ، در میان آن برف و باد و تاریکی ، رقص و پای کوبی بر پا نموده اند !
ارواح که ، می رقصند و ، پرواز کنان ؛ دارند به من نزدیک و نزدیک تر میشوند و ،روح و روانم را به تسخیر افسون جادو یی خویش در می آورند .....
دانه های سپید و درشت برف که ، بدون وقفه و پیگیر از آسمان به زمین میباریدند ، به گونه یی بود که ، گویی هر دقیقه و ثانیه به بزرگی دانه های ان افزوده گردیده و شدت ان نیز بیشتر میگردد !
در میان آن سکوت حاکم ، فقط این صدای متواتر و یک نواخت شکسته شدن برف ها در زیر قدم هایم بود که ، در هنگام را ه رفتن به فضا ، می پیچیدند !
....... کم ، کم بر وحشت و دلهره ام افزوده میگردید و ، من به سرعت ام میفزودم ، کوشش می کردم تا هرچه زود تر به خانه برسم و....
از ان دور ها، صدای زوزه یی به گوشم میرسد و من در حالیکه کوزه آب بر شانه هایم سنگینی میکند ، باز هم به سرعت ام میفزایم و حس میکنم که ، گله یی از گرگ ها دارند به من نزدیک میشوند...
راه میروم ، اما گو یی ، پاهایم از من نیستند و از من فرمان نمیبرند !
وبا گذشت دقایق و زمان ، بر وحشت ام باز هم افزوده میگردد !
از میان تاریکی ها ، به نظرم می رسد که ، چند جفت چشم سرخ ، به طرف م برق میزنند ! چشمان خون گرفته یی که همواره مرا زیر نظر دارند و دارند هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر میشوند !
صدای نفس ، نفس زدن ها یی را از قفا میشنوم و از وحشت ستون فقرات ام به لرزه می افتد ، احساس میکنم ، حالا است که دندان های تیز ، بی رحم و سخت گرسنه یی ، تکه و پاره ام، بنماید .... و به سرعت به عقب بر میگردم !
اما چیزی نیست ، تنها شیار پاهای خودم را در میان برف ها ، میبینم و... ! آخ خدا جان شکرت .....و زیر لب ؛ تند و تند دعا های را که یاد دارم ، میخوانم !
به یاد می آورم حرف مادرم را که به من گفته بود :
- بچیم هر وقت تنها بودی و ترسیدی ، الهم الصل علی محمد و ال محمد ، بگو .... و من هی تند و ، تند بدون وقفه: الهم صل علی .... میخوانم .......
آخ خدا جان ، فاصله ده و چشمه ان شب چقدر دور شده بود ، هرچه میرفتم به ده نه می رسیدم گاهی خودم را در میان حلقه یی از گرگ های گرسنه حس میکردم که ، همگی در حال هجوم به طرف من هستند و.... هر چه بود بر خود فشار وارد میکردم تا بر وحشت ام چیره گردم و در میان وحشت و ترس از پا نیافتم !
دیگر نزدیک به ده شده بودم و کم ، کم از وحشت ام کاسته میگردید ، اما میدانستم که ، موقع زمستان و سرما گرگ ها گرسنه هستند و گرگ ها در زمستان فوق العاده جسور و بیباک میشوند . امکان دارد تا درون چهار چوبه درب دنبال ام نمایند .....
از پیچ قلعه مان میپیچم ! که ، ناگاه چیزی به سرعت خودش را به طرف ام پرتاب میکند ! خدای من ! پاهایم سست میشوند ... تعادل ام بهم میخورد و به زمین میخورم ، از ترس چیزی نمانده که سکته کنم ! میبینم که ، گربه یی از ان جا در حال فرار است !
قلبم به شدت به درون سینه ام میکوبد !
تازه متوجه میشوم که ، کوزه را شکستانده ام !
به کوزه شکسته نگاه میکنم ! دلم فرو میریزد ، خدای من شفیقه خانم پست از سرم میکند و....
جواب وی را چه بگویم و.....
.......... جرات نمیکنم تا به خانه بر گردم ! در گوشه یی که از برف و باد محفوظ است پناه میبرم !
سر ما، همچنان بیداد می نمود و برف با شدت بیشتر درحال باریدن بود ، دست و پاهایم از سرما میسوزند و احساس میکنم که سرما کم، کم تا مغز استخوان هایم دارد نفوذ میکنند !
با خود فکر میکنم :
- این جا دیگر پایان خط است ! پایان زنده گی است! از این دنیا و تلخی هایش راحت میشوم ، میان سوز و سرما میمیرم ! اما به جهنم چیزی زیادی را از دست نمیدهم ! من طفل ام و صغیر ! گناه نه کرده ام ! میرم به بهشت و میدانم که ، بهشت جای بدی نیست .....
اما نه خیر ، نه میخواهم بمیرم ، میخواهم زنده بمانم و زنده گی را با تمام تلخی ها و محرومیت هایش دوست میدارم ..... خدا جان ، خدا جان ...یا ابولفضل .... و گریه ام میگیرد ..
زانو هایم را بغل نموده و مینشینم ، اشکم همین طوری دارد میریزد .....که ، ناگاه مادرم را میبینم که همچون فرشته یی از ان دور ها دارد به من نزدیک میشود ! لبخندی بر لب دارد ! خدای من این لبخند چقدر عزیز است و این چهره چقدر دوست داشتنی ......... دیگر سر مایی احساس نمیکنم و از گرگی هراس ندارم و ارواح خبیثه یی وجود ندارد ، همین که مادر دارد می آید یعنی زنده گی ، یعنی حیات و خوشبختی و.....و در دل آرزو میکنم : ایکاش بال و پر ی داشتم و در استقبال مادر پرواز میکردم و........
....دستی را بر شانه ام احساس میکنم که، مرا به خود می آورد ! سید حکیم همسایه مان در حالیکه خم شده بود و به دقت نگاهم میکند ، با تعجب از من میپرسد :
- جعفر ، تو این موقع شب اینجا چه میکنی ؟! و بعد بدون ان که منتظر جواب باشد ، از زیر بغل ام گرفته و مرا از زمین بلندم نموده و به طرف خانه حرکت میکند و........
در خانه مان ان شب ،شب برات را تجلیل میکردند ، در گلخن ، به اصطلاح هزاره گی ( گل خو ) بالای اجاق درون دیگ بزرگ چدنی ، حلوا در حال پخته شدن بود و شمع های نخی در بالای دیگ حلوا ، سو ، سو میزدند و...
شب برات ، شب قبل از عید است و بنام شب عید مرده ها نیز یاد میگردد
راستی ، یادم رفته بود تا بگویم که ، چند مدتی شده بود که عمه ام نیز در خانه مان مهمان آمده بود و عمه ام به مجرد دیدن من دست پاچه، و ، وا ر خطا به طرف ام میدود !مرا در بغل میگیرد و به شفیقه میگوید :
- شفیقه جان ، لباس های کم بخت را کاملا یخ زده لباس بیا ر ید ، لباس خشک ! لباس ها یش تر شده و یخ زده اند و....
شاید ان شب شفیقه از عمه ام خجالت کشید و بابت شکسته شدن کوزه به من هیچی نگفت ! شاید هم بابت شب عید مرده ها بود! و او به یاد اش آمده بود که ، وی نیز دیر یا زود ، مردنی در پیشرو دارد ....نمیدانم ...
لباس هایم را عوض میکنم ! کم ،کم وجود م دوباره گرم میشود ، اما سخت احساس کسالت می نمایم !
بزرگتر ها ، هی برای خوشنود ی اموات و گذشتگان دعا و فاتحه میخواندند و .... در چهار گوشه خانه شمع روشن کرده بودند و یک دسته شمع روشن بالای کندو ی آرد ، در حال سوختن بود و.....
موقع خوابیدن ، عمه ام صدا میزند :
- بچه ها بیایید تا دستهای تان را حنا بگزارم ! من که بیش ا ز حد حنا را دوست داشتم ، نزدیک اش میروم ! دست هایم را به طرف اش دراز میکنم ، دست هایم را میگیرد و بعد از نگاهی به آن ها ، به من میگوید :
- عزیزم تمام دست های تو که ترکیده اند ، کجایش را حنا بگزارم ، شیرین عمه ........
پدرم از دکان کربلایی غلام علی مقداری پارچه تافته به رنگ آبی تیره خریده بود تا برای ما بچه ها لباس عیدی درست بکند !
عمه ، زن عمو ام و شفیقه خانم در زیر نور چراغ فتیله یی نفت سوز ، داشتند لباس عیدی ما را با دست میدوختند و من کوشش میکردم تا همچون بقیه بچه ها خوابم ببرد ، اما نه میشد!
چون ترکیده گی های دستم از حنا میسوختند .... اما من یاد گرفته بودم تا ، تمام درد ها را تحمل نموده و دم فرو ببندم ...
در میان گفتگو های آهسته عمه ، زن عمو ، و شفیقه خانم ؛ این صدا سرفه متواتر زن عمو ام بود که در فضای خانه می پیچید و.......
فردا ی ان روز صبح زود از همه ، این ما بچه ها از خواب بیدار شدیم ! همگی میخواستند بدانند که ، دستان کی از همه بیشتر رنگ حنا به خود گرفته است !
سرم را بلند میکنم ، به شدت درد میکند ، اما به خودم نه می آورم !
شفیقه خانم داخل نعلبکی مقداری روغن برای ما بچه ها گذاشته بود ، تا دستهای مان را پیش از شستن و بعد از شستن چرب نماییم تا حنا آن درخشش بهتر و بیشتر ی داشته باشد ! دست ها مان را میشوییم و بعد زیر نور ضعیف چراغ نفتی به دستهای مان نگاه میکنیم ، دست پسر عمو ام از همه بیشتر رنگ حنا را به خود گرفته بود ....... و این خود خوشبختی و سعادت بزرگی برای ما بچه ها محسوب میگردید ....
عمه ام نماز اش را تمام میکند و بعد با مهربانی دستی به سرم میکشد و متوجه میگردد که تب دارم !
به ملایمت به من میگوید :
- جعفر جان ! جان عمه تو که تب داری .......
و بعد رو به پدرم نموده میگوید : لا لا، جعفر در تب میسوزه ..........و من ان روز از عید محروم شدم و در خانه درون بستر ماندم و....!
در دهلیز صدای پدرم را می شنیدم که با نا راحتی و عصبانیت میگوید :
- اگر دیشب او را گرگ ها میدریدند ، این بدنامی و ننگ را در کجا با خود میبردیم ..... دیگه من نمیخواهم تا اینکار تکرار شود ..........
* * *
چند شبی شده بود که ، گل جان دختر کوچولو ی عمو ام به شدت گریه مینمود ! تا ناوقت های شب زن عمو ام وی را روی دست هایش نگه میداشت و ، تکان میداد ! تا اینکه نزد یکی های صبح طفلک را خوابش میبرد !
زن عمو ام همیشه ساکت ، آرام و در خود فرو رفته بود گو یی غم های همه دنیا را در سینه اش نهفته دارد !
همیشه از سینه تنگی و سرفه رنج میبرد ، اما در خانه مان هیچ کس به ان توجه یی نداشت !
او نی پدری داشت و نی هم مادر و برادری ! فقط سال یکی دو بار کسی بنام دایی وی از وی خبری میگرفت و بس !
در فامیل مان وی بیشتر به کنیزی شباهت داشت تا به اعضای فامیل ! هیچ نوع اختیاری از خود نداشت ! حتی نان اش به جیره داده میشد که ، این جیره هیچ گاه ثابت نبود ! بلکه بستگی به میل و رغبت و مذاق شفیقه خانم داشت ....
و عمو ام انسان ساده لوح و بدون اراده یی بود که ، بدون اجازه پدرم ، حتی آب خوردن اش را نه میخورد ..... شاید از کوچکی به وی تلقین شده بود که ، بزرگ تر ها را بدون چون و چرا ، باید ، اطاعت نمود و....
گل جان در اوایل گریه می نمود ! چیغ میزد و بی تابی و بی قراری میکرد ، اما کم ، کم با گذشت زمان صدای وی ضعیف و ضعیف تر گردیده و بیشتر به ناله یی را میماند ؛ تا به گریه کردن یک طفل دو – سه ماهه !
دو - سه روزی از مریضی وی نه می گذرد ! تنگ غروب از مکتب به خانه بر میگردیم ! میبینم مردان ده مان ، عبوس و گرفته با بیل ها یی بر سر شانه ها ی شان ، از قبرستان به طرف ده بر میگردند !
میپرسم : چی گپ شده ؟؟!
جواب میدهند : گل جان را به خاک سپردند ......
عمو ، زن عمو و پسر عمو ام ، همواره در طول حیات شان در اوج مظلومیت و سیه بختی به سر بردند !
انسان ها یی را که ، هیچ گاه لباس درست برای پوشیدن و غذا کافی برای سیر شدن در اختیار نداشته باشند و همواره به دیده توهین و تحقیر به آن ها دیده شوند ! چه میتوان نامید و... مطمئنم تا ان جا یی را که من در خاطر میسپارم هرگز کسی به ان ها محبت ننمود و زنده گی ماحول ان ها مملو از توهین ، تحقیر و آزار بوده است !
بهار با آب شدن برف ها ، روز از نو و روزی از نو ! باز هم نصف روز در مکتبم و نصف دیگر آن را با سبد ی در پشت ، در کوه و کمر دنبال هیزم سرگردان !
در مکتب شاگرد اول شده بودم ! یعنی نمره اول صنف خود !
اما به جای من ، نمره دوم صنف ، صنف را کنترول و اداره مینمود !
من گوشه گیر ، تنها و منزوی بودم و..... سید محمد بخش ، معلم مان و نگران صنف ما بود؛ آخ خدا جان چه انسان بزرگوار و نازنینی ....
از مکتب به طرف خانه بر میگردم ! میبینم که ، یکی از بچه های ده مان ! تکه نانی را کمی دور تر پرتاب میکند و بعد به پسر عمو ام میگوید مثل سک غف بزن و چهار دست و پا برو نان را بگیر ! پسر عمو ام این کار را تکرار می کند و چند تا از بچه های دیگر که نظاره گر این عمل هستند ، دسته جمعی میخندند ها ...ها.... و بعد باز تکه نانی و باز هم ..ها ..ها ...ها ... دلم میخواهد با مشت به دهن شان بکوبم ، اما وانمود می نمایم که چیزی را نه دیده ام و به راهم ادامه میدهم ....
بهر اندازه که من بزرگ و بزرگ تر میشدم ؛ به همان اندازه رابطه و بر خورد شفیقه خانم با من سختگیرانه تر و خشن تر میگردید ! با کوچک ترین بهانه یی ، به شکل بی رحمانه کتک ام میزد و سخت ترین تنبه ، همان کم کردن جیره غذایی مان بود! که ، اکثرا به اجرا گذاشته میگردید !
نزد یکی های غروب از کوه به خانه بر میگردم ! میبینم خواهرم در گوشه یی نشسته و آرام اشک میریزد !
نزدیک اش میروم از صورت اش پیدا است که ، از درد سختی رنج میبرد ! مینالد ، خدای من چه ناله جگر سوزی ؛ اما آرام و بی صدا !
آهسته از وی میپرسم :
- صالحه چی شده ، چرا گریه میکنی ؟؟!
نقیب برادرم میشنود ! با ترش رویی به من میگوید :
- کور هستی نه میبینی بین تنور افتاده بود ، یک کمی دست هایش سوخته ! جانس آورده عمو نزدیک اش بوده و از پاهایش گرفته بیرون کشیده و الی حالا وقت کباب شده بود ..... از خواهرم میپرسم :
- چرا در تنور افتادی ؟؟! جواب میدهد :
- شفیقه خانم گفت تا چای جوش چای را برایش ببرم .....و من لحظه یی افتادن خواهرم را در تنور و میان قوغ ها در نظرم مجسم نمودم ! خدای من ، از وحشت مو بر اندامم راست گردید .....
خواهرم می نالید و من عاجز بودم و هیچ کمکی نه میتوانستم به وی بنمایم !
فردا در روشنایی میبینم که ، هر دو کف دست خواهرم از ابله کاملا پوشیده بود ..... خدا جان کجایی ؟ به دادم برس ...... ادامه دارد ! م . لو مانی شهر مینسک