بنام خدا وند !  

 یتیم !   قسمت پنجم !    

با خود   می اندیشم ! خانه مادر کلان ؟ !  پس چرا صبح به من چیزی نگفته است ! چرا مرا نیز با خود نه برده است !

 و ده ها  چرا های دیگر  ...

بغض ام تلخ تر می ترکد ، و میزنم زیر گریه  ... آخ خدا جان مادرم نیست و ... 

  دختر به من نزدیک  تر میگردد ! پهلویم به زمین مینشیند  و به مهربانی و ملایمت میگوید  :  

-    جعفر جان  این جا  شب ترا گرگ ها میخورند ... !   

 با ناراحتی میگویم : 

-  تاج بخت  جان !    از این زنده گی که من دارم  ،  بهتر است  تا  طعمه گرگ ها شوم و....   تو برو خانه تان  و مرا تنها ام  بگذار !

 اما او، نمیرود !      

    گر چند تفاوت سنی من با وی  خیلی زیاد بود ! اما در گذشته ها بار ها دیده بودم که وی  نظر محبت آمیزی  نسبت        به من دارد و...... بارها  در خلوت  مرا  ، یواشکی  بوسیده ، و در بغل اش فشرده بود .... ! گر چند من زیاد چیزی از این کار وی   سر در نمی آوردم  !     اما لذت  خفیفی  تمام وجود ام را ، مشتعل می نمود  و...  

   

تاریکی در همه جا  کاملا  چیره گشته  بود  و آسمان مملو از ستاره ها !   در آن دور دست ها سگی زوزه میکشید !         در دل احساس وحشت می کنم  و به نا چار طرف خانه ، روان میشوم  .........و تاج بخت از کنار ام در میان تاریکی ها ،  گم  میشود و..    

 از دروازه بزرگ  و دو پله یی  قلعه مان  داخل محوطه  میشوم ! متصل به دروازه  ، بالای صفه یی  پدر به اخبار بی بی سی  گوش میدهد  و یکی دوتا از همسایه ها نیز اخبار گوش کردن آمده بودند  !

  کسی زیاد متوجه آمدن ام نمیشود ! همه چیز عادی به نظر میخورد  ، گویی  اتفاق مهمی نیفتاده است ! 

شفیقه خانم که مرا میبیند  از دسترخوان  ، تکه نانی به من میدهد  و با لحن آمرانه  یی میگوید :   

-   از مشک برایت دوغ بریز  ، متوجه باش چپه نکنی ! 

نان را میگیرم ،  اما  اشتهای خوردن آن را ندارم !

در گوشه یی میان تاریکی ها  مینشینم  !   آخ خدا جان  ، چقدر همه چیز برایم  غریب و بیگانه اند ، دیوار ها گویی مرا می بلعند و خانه گویی  جهنمی است که هر چه زود تراز آن باید گریخت و...... بی  اختیار هی اشکم  میریزد و به سختی  جلو هق ،هق ام را میگیرم  و.......

برای اولین بار متوجه میشوم  که ، بدون مادر ، این جا برایم  ، ویرانه یی  بیش ، نمیباشد و.....   

سرم را بر دیوار تکیه میدهم و هم چنان  اشکم میریزد ......  

شفیقه گویی مرا از دور زیر کنترول دارد  ، لحافی را که هر شب با مادرم  زیر ان میخوابیدیم  ، پهلویم  میگزارد  و نسبتا آرام تر از قبل میگوید  :

-         بگیر لحاف ات را برو بخواب  !    ا خ خدا جان ،  لحاف بوی مادر م را میدهد  !      خدا جان !     این بو چقدر عزیز است دیگه و...   

شانس خوب من همیشه این بوده است  که ، در سخت ترین ایام و دشوار ترین لحظات زنده گی ام  ، همواره به موقع خواب به دادم  رسیده است  و ....     

سرم را میگذارم و خواب ام میبرد !

 در خواب و رویا  ، تبدیل به پرنده یی میشوم  !   که ، در گوشه یی سرسبز  آشیانه یی داریم  منم و خواهرم و مادرم  !

 اژدهایی می آید هفت سر ، با شعله ها یی  که  از حلقوم اش زبانه میکشد  ،  آشیانه مارا به  آتش میکشد  ، خواهر و مادرم پرواز میکنند  و من به درون  آتش ها  گیر میمانم و میسوزم  و.....    

 صبح نیمه تاریک ، از خواب بیدار میشوم خودم را پهلو میدهم  لحظه یی احساس میکنم  که ، مادر و خواهرم نیستند ، از وحشت و اندوه دلم به درون سینه ام فرو میریزد ، اما تحمل میکنم  ! پدر چلم اش را روشن  میکند  ، چند  نفس  عمیق  از دود  توتون  ، ریه هایش را پر نموده و در فضای خانه رها میکند  و بعد بلند میشود و وضو گرفتن میرود ...  در دهلیز میشنوم که پدر با صدای بلند ،  به عمو ام میگوید :

-    او بچه غلام حسین نوبت  آب یادت نره ....  عمو غلام حسین با فامیل اش در  دهلیز می خوابیدند، ان جا هم دهلیز بود و هم آتش خانه ! 

تا ان موقع سر سفره غذا ، من و خواهر و مادرم  همیشه باهم بودیم ! مادرم در وسط  و من و خواهرم تنگ به وی چسبیده  در هر دو پهلویش !   اما ان روز  موقع چای  صبح خودم را در ردیف فامیل عمو ام  میبینم !

 فامیل که با  انسان های  ان ، کمی  با ارزش تر از  حیوان برخورد میگردید و....  

 خدای من ، این را دیگر  اهانت به خودم تلقی می نمایم ، اما تحمل میکنم و دم فرو می بند م .... 

 شفیقه  خانم  جیره های نان  مان را با  اخم  ، جلو مان  می اندازد و

بعد از این  همیشه  میزان این جیره  ها ،  بسته گی  به سیما و چهره شفیقه خانم داشت ؛  به هر اندازه  یی که او از ما  راضی و خوشنود  بود ، به همان اندازه  مقدار جیره  ما  بیشتر  داده میشد !  و  من   دانستم که چرا  عمو و فامیل اش همیشه   در  گیر دارهای  شفیقه خانم  با مادرم ، در کنار شفیقه بوده اند  و... 

 هوای رفتن به  مکتب را ندارم  ! اما با بچه ها قاطی شده  پیش ملا ، میروم  و..... 

 یکی دو هفته همین طوری سپری میگردد  و منتظر هستم  تا ، چه میشود  !  اما  کم ، کم  احساس میکنم که  ،   یتیم شده ام  ! 

اوایل پاییز ، صبح به جای این که همرا بچه ها به مکتب بروم  ، راهم را عوض نموده  ، به طرف خانه مادر کلان روان میشوم  ! همین که از بچه ها جدا میگردم  ، نفس سوخته از میان مزارع ،  درخت ها و راه ها ی غیر مستقیم  شروع میکنم به دویدن !  نکند کسی تعقیب ام کند و....  

نزدیکی های غروب ، به خانه مادر کلان  میرسم  !

 خدای من  مادرم !

 وی را در بغل میگیرم  ،   بوی عزیز مادرم !.....       ریه هایم را  از هوای دامن مادر  و بوی متبوع  اش  پر   میکنم و سخت میگیریم و....   او نیز  نوازش ام میکند و اشک میریزد !  برای اولین بار درک  میکنم که ، مادر برایم همچون کوهی  از محبت و امید  وا ر ی میباشد ! مادر اقیانوسی  از خوبی ها  ، مهربان ترین قلب  و مطمئن ترین پناهگاه و.....

  در خانه مادر کلان ،  می دیدم  که ، دیگر از آن محبت های سابق  خبری نیست     ، ماما ها ، مادرکلان  و بخصوص پدر کلان خیلی رابطه اش با من سرد شده بودند  !  اما من به این موضوع ها  اهمیت ی  نه میدادم  ! همین که  پهلوی مادرم بودم برایم یک دنیا ارزش داشت   و....    

مادرم برای این که سر باری و اضافه خور نباشیم ، و هی  همگی نق نزنند  ، با مادر کلان ام  صحبت نموده  و........ و در  نهایت  توافق نمودند و  چند تا گوسفند ی را به من سپردند تا ، بچرانم !

 موقع خبر شدن این موضوع از خوشحالی ، در پست ام نمی گنجیدم  !

خدا ی  من  چقدر خوب !     این جا میمانم ، پهلوی مادر و خواهرم  و .....صبح ها  گوسفند ها را  جلو مان  می انداختیم و با آقا یونس  راهی کوه ها میگردیدیم و.... هر روز  جا های تازه  یی ازاین دره زیبا ، برایم کشف میگردید !     دیدن چنین جاهایی  ، با چنان مناظر دل انگیز ی !

  با دیدن    دره ها ی پر پیچ و خم و عمیق  ، لذت ی همرا با وحشت و ترس بر من چیره میگردید ! اما آقا یونس را همچون قهرمانی شکست ناپذیر  در کنار ام احساس می  نمودم و از وحشت ام کاسته میگردید !

می دیدم که گاهی در گوشه و کنار دره ها ، آقا یونس سر به سر دخترخانم ها میگذاشت  و...... خدای من با چه لحن  دلسوزانه و عاجزانه ، چیزی از ان ها  میخواست  !    اما هر گز ندیدم که ، کسی تسلیم وی  شده باشد و...  

آقا یونس  از حمله حیدری و کتاب شاهنامه  خاطراتی در زهن داشت  و گاهی برایم از این کتاب ها ، قصه ها یی را  شرح میداد و...  و گاهی  با چماقی  در دست ، در نقش مالک اشتر  و یا هم رستم زال  ، ساعت ها به قلع و قمع  خار ها،  که لشکر کفار و ... بودند ، می پرداختیم  و...    

از  ارتفاعات  ، به طرف پایین  نگاه  میکنم !  راهی پر  پیچ و خمی  مارا به ده وصل میکند  ، ان پایین  آدم ها خیلی کوچک به نظر میرسند  و....... در همین  لحظه ملا غلام نبی را میبینم  که در چند قدمی ما  خود را به طرف  ارتفاعات میکشاند ! از تعجب دهن ام  باز میماند ! خدای من چطوری ؟؟!   

به طرف یونس  میدوم  و  به وی نزدیک میشوم ، آهسته برایش میگویم :  

-  یونس ! ملا عمویت !   و منتظر هستم تا وی نیز تعجب کند  ! اما وی بی تفاوت  ، میگوید :  

-  ملا تابستان ها همیشه در کوه ها  گردش میکند  و....   

ملا درحال که پاهایش کاملا  فلج شده بود  ، با کمک  هر دو دست  ، نشسته ، خود را بر زمین میکشید ! زن و فرزند نداشت  !و همرا با فامیل آقا یونس یک جا زنده گی مینمودند  و....    ملا ، در نزدیکی مان رسیده بود ، قطرات  عرق بر پیشانی اش  پیدا بود ! به ما  نگاهی می اندازد و لبخندی بر لبانش نقش میبندد ! و بعد به آهسته گی از کنار مان دور می شود ........... و به رفتن به طرف ارتفاعات  ادامه میدهد !  

  به یونس میگویم  :  

- ملا ، نمی ترسد ؟؟

یونس خیلی خون سرد :

- نه خیر ! چرا  بترسد ، از چی بترسد  و..

به یونس میگویم :  

مردم  میگن ، تعویض و جادوی  ملا،  آب  را سر بالا  روان میکند ، پس چرا     او ، خودش را با  تعویض  هایش ، تداوی نمیکند  و....  

یونس در حالیکه سرش را به شدت می خا راند ، جواب میدهد  : 

تعویض خود آدم  ، برایش کار گر  نیست و....    

دلم برای ملا میسوزد ، اما همواره از وی  میترسیدم  و جرات نمیکردم تا به وی نزدیک شوم  و..   

با خود می اندیشم  ، حیف است که این طوری است ! او خودش را نمیتواند تداوی کند ! بیچاره ملا .... !                      بار ها دیدم بودم که مردم از جاهای دور و نزدیک   ، برای گرفتن  تعویض و جادو  نزد ملا آمده بودند و... 

صخره یی  سیاه ،  مغرور  و سربلند  سر به آسمان میسایید  و افتاب همچون خانمی  خجول ، خود را آهسته ، آهسته در پشت ان پنهان مینمود ! عقابی  در ان اوج ها  به جولان در آمده بود  و تعدادی از مردان ده  با پشتاره ها یی از هیزم از ارتفاعات  یواش ، یواش به خانه های شان باز میگشتند !

کسی  در آن دور دست ها ، آواز میخواند : 

بنال ای دمبوره بیچاره من ! 

بنال ای جگر صد پاره من  

بنال ای تا خدا رحم اش بیاید 

سخی جان بشکند زولانه من !  ......  

  یک روز کاری سخت  ، طاقت فرسا و بیهوده داشت به پایان می رسید .... 

 دو ، سه هفته یی  همین طوری  گذشت ! هر روز صبح گوسفند ها را جلو مان  می انداز م  و روانه  یی کوه ها میشوم  و...  

ان روز  نزدیکی های  ظهر، مادر کلان صدایم میزند  ! درون دره  صدا اش  می پیچد  و به راحتی میشنوم ! مادر کلان ، از من میخواهد تا گوسفند ها را  به  آقا یونس  سپرده  و خودم به  خانه بر گردم  ...... دلم شور میزند........ ! 

به مادر کلان نزدیک  میگردم  ،  نا راحتی و عصبانیت  را از چهره اش میخوانم  ! با ترش رویی به من داد میزند : 

او نه  پدر قران خور ات  آمده ، زود باش همرا اش برو خانه تان ، من نمیتوانم  این جا یتیم جمع کنم  و.... 

فهمیدم که ، مادر کلان حق پدر ام را کف دست اش گذاشته  است !

هر موقع که مادر کلان با پدرم روبرو میگردید  یا محبت های  بینهایت بود  و یا هم  فحش و ناسزا های آبدار ! پدرم در مقابل محبت ها  لبخندی بر لب داشت و در مقابل  فحش و نا سزا ها هم لبخندی ، البته تلخ  ! 

نزد یک خانه دوچرخه پدر را میشناسم  ! دلم نمیخواهد  مادرم را ترک کنم !

 مادرکلان دستم را در دست دارد و میخواهد تا مرا تحویل پدرم بدهد ! داد و بیداد  را انداخته است ! و  به زمین و زمان  فحش میدهد و.... و من با یک حرکت دست ام را  از دست مادرکلان خطا  داده و پا به فرار میگذارم  ..... مادر کلان دنبال ام میکند ، فحش ام میدهد  ، سنگ و کلوخ ، به طرف ام پرتاب  میکند  ! اما من پر نفس فرار میکنم  و درنهایت به درختی بالا میشوم  و مادر کلان در ان پایین هیج کار ی نمیتواند بکند ! فحش ناسزا و سرو صدا ....

 از درخت می بینم که پدر نیز موقعیت را مناسب دیده ، سوار دوچرخه اش شده و میرود ....    

 شب منتظر کتک هستم  ! اما هیچ کس به من چیزی نه میگوید ، انگار اتفاق مهمی نیفتاده  است و.... 

چند روز  بعد ، در حال که همه  اخم کرده بودند و مادرم در گوشه یی به آرامی اشک می ریخت ،  من و خواهرم را سوار بر الاغ ی نموده و به پدرم  تحویل  دادند ! به ما گفته بودند  که ، مادر مریض است  احتیاج به تداوی دارد !  همین که خوب شد  ، پیش مان بر میگردد و ما باور مان شده بود !  و...... 

 دیگر هوا سرد شده بود ! پاییز  و سرما ی آن کم ،کم  نیش و دندانش را نشان میداد ! دیگر منتظر آمدن برف  ، لحظه شماری نه میکردم  !  دلم خون بود ، خون ، خون  !

 در یکی از همین روز ها  ، پدرم از جلو و من به دنبال ش به  مکتب  میرویم  ، تا  اسمم را بنویسد !  مکتب تعطیل شده است  و تنها یک معلم در آن جا باقی مانده  است !

پدر م با معلم  احوال پرسی مینماید  و بعد معلم میپرسد : 

-   آقا زاده را  آورده اید  تا نام شان را در مکتب  بنویسید ؟ !    پدرم دستی به سرم میکشد و میگوید : 

-  بله  ، معلم صاحب و....   معلم میپرسد :

نام اش چیست ؟ نام پدر  و... و بعد :

-  پیش ملا  میرود  ؟    پدر جواب میدهد :

-  بله  !  معلم رو به طرف من میکند  و از من میپرسد   :

-   پیش ملا چی  میخوانی  ، بچیم  ؟ ! جواب میدهم  :

-   حافظ !   معلم باور اش نمیشود  رو به طرف پدرم میکند و پدر حرف ام  را  با علامت سر  تایید میکند و...... 

 معلم کتابی به من میدهد تا بخوانم و من به راحتی آب خوردن میخوانم :  بابا  آب داد....... و معلم به زوق میآید و برایم چای شیرین میریزد و.....     ادامه دارد  

میر احمد  میثم  لو مانی مینسک بلا روس