گذری بر «اوسانههاي مادرم» (افسانههاي مردم هزاره)
گذری بر «اوسانههاي مادرم» (افسانههاي مردم هزاره)
این مجموعه اوسانهها گردآوری، بازنویسی و آفرینندگی دوست خوبم حفیظ خان شریعتی است که تازگی از چاب برآمده است. در این روزگار سخت و غفلت و بیپروایی نسبت به میراث گرانسنگ نیاکان مان؛ این مجموعه، غنیمت است بس بزرگ که خدایش عمر دهد او که این عمارت کرد.
حفیظ روزگاری در یکی از شعرهایش در مجموعه شعری (از روی دست ذلیخا) گفته بود: «این روزها کههایدگر حرف اول را ميزند، چه کسی به بافتههای موهای تو فکر میکند». به راستی هم در این روزگار غم و غربت و بیخبری و بیهویتی چه کسی به: (اوسانه سیسانه چل مرغک ده یک خانه) فکر میکند. یادش بهخیر یادمان روزهای که چل کس در یک خانه در کمال صفا و صمیمیت گردهم ميآمدیم. (صنعت اغراق) پدر بالا مينشست اوسانه ميگفت و ما سراپا گوش ميشدیم. وقتی پدر ميخسپید مادر سرگرم مان ميکرد تا خواب مارا ميربود. حیف شد، چه بلای بدی بود: رادیو، تلویزیون و آنگاه ماهواره؛ کو قصه، کو اوسانه کو صمیمیت خانوادگی. گاهی فکر ميکنم: کاش در کنار مدرن شدن کمی کهن بودیم.
حفیظ در مقدمه این کتاب مینویسد:
افسانههای هزارگی، بخش بزرگی از فرهنگ معنوي و میراث ملی و قومی آنها را تشكيل ميدهند. اوسانههای كه سينهبهسينه از نسلهاي گذشته، تا به امروز گذر داده شده و در گذر زمان، حافظ هويت قومي و فرهنگي هزارهها بودهاند. این اوسانهها از جذابترين و پرطرفدارترين و در عین حال ماندگارترين بخشهاي ادبيات شفاهي این مردم به حساب ميآیند.
وی در بخش دیگراز مقدمه (اوسانههای مادرم) مينگارد:
چنین به نظر میآید که نسل فعلی هزارهها توانایی بازگویی و انتقال دادههای مادربزرگها و پدر بزرگها را به نسل آینده ندارد. دریغ است که سنت هزاران ساله انتقال فرهنگ ملی و قومی درست در زمانی منقطع و نابود شود که دهها تن از جوانان سرزمین هزارهها به بازشناسی فرهنگ دیرین خود روی آوردهاند. ما با چنین کار سادهای که در توان همه ما هست، میتوانیم آخرین نسل نباشیم و افسوس فرزندان خود را نشنویم.
امروزه هر مادربزرگ و پدربزرگی که از دست میرود، گنجینهای گرانبها و آکنده ازیادمانهای باستانی از دست رفته است. گنجینهای که نسل امروز هرگز نخواهد توانست جای آنان را پر کند و شیوه دیرین آنان را ادامه دهد. نسل آینده بهطور کامل با گفتارهای مادربزرگ و آنچه او هزاران سال بر دوش کشیده بوده، بیگانه است. از آنجا که همواره مادربزرگان ما رو به کاستی میگذارند و فرصتها هر روز بیشتر از دست میرود، لازم مينماید تمامی باورها و بازگویههای مادربزرگ اعم از افسانه، ترانه، دوبیتی، باورداشت، چیستان، خندانک، خاطره، آداب و آیینها و هر چیز دیگری که مادربزرگ یا پدربزرگ از پیشینیان خود شنیده و دریافته و به ما رساندهاند را گرد آوری، بایگانی شود تا برای آیندگان آسانیاب و برای پژوهشهای فرهنگشناسی و مردمنگاری قابل دسترس باشد.
با توجه به این باور، این کتاب (اوسانههای مادرم) که بیشترین آنها را از مادرم شنیده بودم گردآوردم و بازنویسی کردم. بدینسان این نوشتهها به وجود آمد. امید که مورد پسند مردمم قرار گیرد و ذرهي از زحمت مادرم را جبران کرده باشم.
انجام این معرفی و درنگ کوتاه را با اوسانه زیبایی از کتاب وی پایان ميبندم:
اسکندر و گلرخسار
بود، نبود: پهلوانی بود که به او پهلوان گردا میگفتند. پهلوان ما از روزی که پا به میدان گذاشته بود، کسی پشتش را به زمین نمالیده بود. او فرمانده سرخ دژ در باميان بود و از نوجوانی به آن جا فرستاده شده بود. گردا هفتادسال داشت، در این مدت دروازه دژ جز به فرمان او باز و بسته نشده بود. پهلوان روزی بر باروی دژ ایستاده بود که گرد و غباری از دور پیدا شد. وقتی گرد و غبار فرو نشست؛ پیکی از اسب پیاده شد و فریاد برآورد که لشکر بزرگ اسکندر در چند فرسخی است و خود نقش زمین شد. پهلوان گردا، فرماندهان و نگهبانان دژ را گرد آورد و به آنان آخرین توصیههای نظامی را کرد و خود آهنگ نبرد فردا نمود. با برآمدن آفتاب، دو لشکر چون کوه از آهن رو به روی هم قرار گرفتند. در نخستین روز نبرد، پهلوان گردا در اثر زخم تیر یکی از یارانش کشته شد و لشکریان او متواری گردید. مردان وفادار به پهلوان گردا، به درون سرخ دژ پناه بردند و گلرخسار دختر هفده ساله پهلوان را به جانشینی پدر برگزیدند. گلرخسار که در پهلوانی یگانه بود، شبانه، پیک به کابل و بلخ فرستاد و خود با مردانش در دل شب از دژ برآمد و بر قلب لشکر اسکندر زد. جنگ و گریز تا برآمدن آفتاب عالمتاب ادامه داشت. گلرخسار که جنگجوی حرفهاي بود، فرمان عقبنشینی داد و به سمت کوه عقب نشست.
اسکندر که از شجاعت و فرماندهی گلرخسار شگفت زده شده بود، فرمان داد که او را زنده دستگیر کنند. مردان چند، از لشکریان اسکندر به تعقیب او پرداختند، اما او چون گرد و بادی در دشت گم شد. شب که از راه رسید، گلرخسار به یاران اندکش فرمان شب خون به اردوگاه اسکندر داد. خود پیشاپیش مردانش چون برق برسپاه اسکندر تاخت و تا خیمۀ اسکندر پیش رفت و سپس عقب نشست. اسکندر که دل در گرو شجاعت و پهلوانی گلرخسار داشت. خود به تعقیب او پرداخت و در میانۀ کوه به او رسید. گلرخسار با مردان اندکش وارید غاری شدند و از طرف دیگر کوه برآمدند. وقتی فهميدن كه اسکندر در تعقیب آنان نیست، بر سر چشمهای فرود آمدند و به نیایش ایزد توانا مشغول شدند. اسکندر که از اتراق شبانهای گلرخسار آگاه شده بود در گاو گم صبحگاهی بر او حمله برد و عدهای زیادی از مردان او را از پای درآورد. وقتی اسکندر به گلرخسار رسید، وی خود را به رودخانه جيحون انداخت. ماهیان به دور گلرخسار حلقه زدند تا از زخم تیر و نیزه در امان باشد. جریان آب به کمک او آمد و باعث نجات وی شد. در روز دیگر وقتی گلرخسار در حال نیایش ایزد یگانه بود، توسط اسکندر محاصره شد و به اسارت درآمد. اسکندر گلرخسار را به سرخ دژ منتقل کرد و خود به آسایشگاه برگشت. شب که از راه رسید، اسکندر نهانی به اتاق گلرخسار رفت و درخواست وصلت کرد. گلرخسار که آمادۀ چنین درخواستی بود، فوري پذیرفت. اسکندر که از خوشحالی در پوست جا نمیشد. محفل شادی برپا داشت و فرمان حجله داد. نیمه شب وقتی به حجله پاگذاشت، گلرخسار را ندید و آه از نهادش برآمد؛ گلرخسار با استفاده از دل شب، مردانش دربندش را، از بند رهانید و به سمت جیحون بتاخت. اسکندر که از این پیش آمد به شدّت خشمگین بود، با مردانش به تعقیب او پرداخت و آفتاب برنیامده جنگ سختی بین او و گلرخسار در گرفت و عدهای زیادی از دو طرف کشته شدند. گلرخسار که عرصه را تنگ دید با تنی چند از یارانش راه شمالي رودخانه جیحون را در پيش گرفت، آفتاب که به نیمه آسمان رسید، پهلوان به آب زد و از آن طرف برآمد. اسکندر که از دست گیری او ناامید شده بود، به سرخ دژ برگشت و در صدد حمله به بخارا برآمد. اسکندر که در دل گلرخسار را دوست میداشت؛ لشکر به فرارود کشید. اما بیماری به وی امان نداد تا به گلرخسار دست یابد.
وزی مردان و زنان رهیده از دم شمشیر اسكندر ومردانش، شاهد بودند که گلرخسار با لشکرگران سرخ دژ را از بازماندگان اسکندر پس گرفت و به شکرانه آن، محفل پهلوانی بیاراست.