بنام خداوند!

                                         یاد یار، ایران من!                 « سفر نامه، نوشته اول»

 

این سرزمین را دوست می دارم ؛ همچون تن خویش و  پیکر خویش ؛ حتی بالاتر از آن ؛ همچون مادر مقدس است . این بادیه برای من ،کوه های سر به فلک کشیده وی غرور من اند و حیثیت من ، هندو کش، پامیر، بابا ، البرز، دماوند و..!  قامت بلند از سپیدی، به زیبایی برف های ترد فصل زمستان. پاکیزه و سپید؛ سپیدی سپید؛ همچون محاسن مردان پخته، کاردان و اندیشمند تاریخ این بادیه و سرزمین مقدس! و جاری از سینه آن توفندگی دریای پنج شیر، هریرود، ارغند آب، هلمند و... . وسعت پهنای سینه وی را می ستایم. بکوا، این کویر خشکیده، تفتیده، و ترک خورده، و کویر لوت؛ باز گویی درد مندانه یک تاریخ مملو از درد در پهنای وسعت یک سکوت ؛ سکوت تلخ تاریخی؛ سوخته در بیداد گه استبداد.. بکوا ؛ این وسعت تاختن ؛ تاختن صفار گونه دیگر، و لیث دیگر و ابومسلم دیگر و  افشار دیگر و... و خلیج اش را می ستایم، و فارس بودن وی را به سجده می نشینم! خلیج فارس این مرز میان تاریکی و روشنایی ها ..!  کولاب، ختلان و بدخشان اش را همچون لعل در نهان خانه دل گنجینه وار به حراست نشسته، و از دامان رودکی وی همچون رودی جاری گردیده و به پیش گاه آن خسرو بزرگ، ستایش اش را به زمزمه می نشینم... که  من فرزند ایران زمین ام و از تبار دریا دلان همچون کاوه بزرگ و...

چندی است رانده آن دیارم ! مگر نه آنکه رانده شدگانی همچون من ، از دامان وی هرچند گاه قصه تلخ تاریخ این سرزمین بوده است. مگر نه آنکه خیلی از پیکره های وجودم گاهی در لشکر کشی های عریان ایل جاری به قتل عام گرفته شده اند و خیلی بیشمار دیگر هر گاه رخت آوارگی و هجرت برتن نموده، و گاه در ان پروسه، طعمه دریا و موجودات دریایی آن گردیده اند. گاه و شاید تا بدور از حیطه ی فقر، تعصب و تبعیض چند صبا حی را به حیات بدور از استبداد و ستم تداوم بخشند! . من در هجرت خویش، و آوارگی یارانم همچون روح  درد آلود، بدور از پیکره خود، هر صبح شام  غم نامه های آوارگی یک نسل و یک ملت  را به شمارش نشسته و فریاد می نمایم.!

... آری! این مادر مقدس، و این پیکره شریف وجود به یغما رفته و زخمی ام را ، دوست میدارم !  لحظه های تارو پود وجودم؛ ذهن ، خیال و اندیشه ام در لحظه های نفس کشیدن ام به آن گره خورده است.  این منم و یاد و خیال جادویی آن یار و دیار پر گهر و سرزمین آبایی من ! و حال اما مگر به اعجاز و توانمندی قلم، و اعجاز  موسایی کلام از جانب حضرت داد آر؛ و همت نسل جدید، به رهایی اش  همت بگماریم ! و بدین سان، من بدین نسل- نسل کاوه و آرش، بسا چشم امید دوخته ام ! یاهو...

                                                  

 « پریشان دل هوای خانه دارد..!»

این چندمین سالی است که با آغاز فصل سرما و یخبندان عازم سرزمین آبایی خویش گردیده، تا شاید به دور از کولاک ، طوفان، و سرمای طاقت فرسای این بخش از نیمکره ی شمالی « بلا روس»، چند گاهی سر بر دامان مادر گذاشته، و با نوازش  دستان خدا گونه وی، از اعجاز اکسیر محبت و عشق مام و میهن سیراب گردیده، و در خاک « عشق » بودنم را ریشه بدوانم.!

همه گان بر این باور اند که جغرافیای ایران امروزی وطن من نیست. اما من ما سوای فکر دیگران می اندیشم. من براین باورم که زبان، فرهنگ، و تاریخ ؛ بخش لاینفک هویت و اصالت ام را شکل می بخشد. بنابر همین اصل، خودم را در محدوده جغرافیایی ایران کنونی همچون صاحب خانه ، احساس می نمایم. میدانم در آنجا « ایران » نگاه ها نسبت به من بیگانه اند و صورت ها نا آشنا، و هرچند گاه طعنه هایی را نیز به گوش سر می شنوم. اما من همه این ها را به حساب از خود بیگانگی یاران گذاشته، و با تمام تلخی هایش را به رخم نمی اورم . می دانم قافله وارونه گردیده است ، و تاریخ در دست تحریف و به دور از واقعیت های عینی جامعه ام می باشد.!

 می دانید؟ حالا دیگر برایم تبدیل به عادت شده است ! با آغاز فصل زمستان دلم به اندرون سینه ام به تپیدن می گیرد. یاد دیدار عزیزان در دلم جوانه می زند و شکفتن می گیرد! آخ که دیدار مادر، وابستگان، و زیارت امام هشتم، و بودن در محیط و ماحول فرهنگ و داشته های فرهنگی فارس؛ این قند پارسی، بسی برایم عزیز است و مقدس است و دل انگیز.

بخش از تاریخ نیاکان مان در جغرافیای تاریخی مشخص{ ایران باستان } شکل گرفته و هویت یافته است، و بخش عظیم از نسل کنونی مان به عنوان مهاجر و آواره در محدوده های مشخص از این جغرافیا، گوشت، پوست ؛ اسکلت و رشد شخصیتی شان شکل گرفته و بارور گردیده اند. از همین رو این جا دیگر تفکیک، تمایز و تفریق جفای تاریخی است و نابخشودنی..!

آخ که سفارت جمهوری اسلامی ایران در بلا روس گاه چه با خست و نا مهربانی برایم ویزا صادر که نمی کنند. من همیشه تلاشم بر این امر استوار بوده است تا چند روزی برایم بیشتر ویزا صادر بنمایند، تا با پلیس های نا مهربان محلی کمتر سرو کار پیدا بنمایم، اما مسئول بخش ویزا سفارت با ژست خشک و رسمی خود، همیشه همان خسیسی دایمی اش را در امور ویزا به انجام می رساند.  خانم ام از این که از سفارت ایران جهت ویزا لب به شکایت می گشایم با تعجب ازم می پرسد: « مگر برای ایران رفتن ویزا هم نیاز داری؟! » می گویم: بله خانم نیاز هست و بد جوری هم نیاز هست..!

- مگر آدم برای رفتن در کشور خودش هم نیاز به ویزا دارد ؟!  برایش میگویم: خانم جان در این محدوده جغرافیایی بر اساس بی کفایتی های تاریخی، همه چیز قر و قاطی شده است ! آری ویزا در کار هست و خیلی هم جدی در کار هست...!

 این چندمین سالی بود که زمستان ها ایران می رفتم و بر می گشتم. اما امسال دلم در هوای افغانستان پر می زد. با یکی دوتا از دوستان نزدیک، در این باب مشوره نمودم، نه تنها مخالف  افغانستان رفتنم نبودند، بلکه یک عالمه تشویقم نیز کردند! با یکی دوتا از دوستان در افغانستان نیز پیام دادم، برایم وعده همکاری دادند.. آخ جان چه بهتر از این...

آرزو داشتم تا با شخصیت های تاثیر گذار و مفید در مسایل سیاسی و اجتماعی افغانستان از نزدیک دیدار و گفتگو نموده و  بخصوص پیرامون تغیر و تحولات کشور بعد سال 2014  میلادی تبادل نظر بنماییم. آخر می دانید؟ تغیر و تحولات تاریخی هر کشور و مملکت، وابسته به چگونگی عمل کرد همان نسل در همان مقطع از تاریخ می باشد!

بلا خره بند کفش هایم را محکم می بندم و تصمیم می گیرم تا از طریق جمهوری اسلامی ایران، عازم افغانستان بگردم.  

 در ایران، یگانه دردانه عزیز و گهر گران بها، یعنی مادرم را به زیارت می نشینم. قامت خمیده، با چادر مشکی و دنیایی از الفت و مهربانی ، دنیا دعا و کوه ها یی از خیر و برکت... آخ که این مشت از استخوان و پوست برایم چقدر عزیز است و پر بها ست، و دوست داشتنی . چند روزی را در جوار حضرت « معصومه س » در قم، زیر سایه مادر کیفیت زنده بودن را به تجربه گرفته، و بعد از آن عازم سرزمین افغانستان می شوم.!

                                                         « برباد رفته! »

هواپیمای غول پیکر ایرباس فرودگاه بین المللی امام خمینی تهران را به مقصد کابل ترک می نماید.  بعد از مدت نه چندان طولانی وارد فضای جغرافیایی  سیاسی افغانستان می شویم. آنگاه کم کم  کوه های سر به فلک کشیده و مملو از برف هزارستان چشم انداز زیبایی های بی نظیر خلقت را ، در جلو چشمان مان به نمایش می گیرد. آه که همین کوه ها ی سر به فلک کشیده، تا دامنه های دور دست کویر و بیابان های ماحول خویش را به آبیاری گرفته و به آن شادابی و حیات می بخشند! گویی روح اهورایی زردشت است که از این قله های سپید و پاکیزه جاری گردیده و خلق هایی را سیراب نموده  و به آنان شادابی و حیات می بخشد...

هوای کابل ابری بود و نشست هواپیما به علت محدودیت دید، کمی مشکل به نظر میرسید. اما به هر صورت، تکنالوژی مدرن امروزی این مشکل را به راحتی بر طرف نموده است..

آخرین بار که کابل را دیده بودم، حاکمیت نجیب الله رئیس جمهور دست نشانده روسها در افغانستان هنوز بر قرار بود. اگر موشک پران ی های حضرات مجاهدین «...»  را در کابل آن روزها نادیده  بگریم، کم و بیش سعادت نسبی در چهره خسته از جنگ و مصیبت های پیامد آن بر چهره ساکنین این شهر در آن ایام به مشاهده می رسید. نه میدانم! شاید من از آن موقع چنین برداشتی در ذهنم  موجود می باشد. بگذریم... 

بعد از انجام بازرسی ها ، از سالن فرود گاه هوایی کابل خارج می شوم. خدای من همه چیز بیگانه اند و نا آشنا. عکس های از احمد شاه مسعود، استاد ربانی و جناب کرزی در گوشه و کنار فرود گاه به چشم می خورند. جناب کرزی در عکس هایش لبخندی بر لب دارند. نمیدانم که این لبخند ها از صداقت وی است یا حیله و نیرنگ ؟! .  ادامه دارد ....