غث و ثمین های هزاره گرایی - بخش اول
پیشگفتار:
این مطلب با توجه به اوضاع و احوال هزاره ها در کشور زیبای استرالیا نگاریده شده است. بنا براین از ارجمندان بیرون از این بلاد خواهشمندم در اظهار نظرهای شان، این مهم را در نظر بگیرند.
تقریبا یک و نیم ده هه از مهاجرت جمعی هزاره ها به استرالیا می گذرد. مطابق خصلت بشری این ها نیز همانند هر شخص دیگری که از کشور خراب و جنگ زده ای مثل افغانستان به کشوری امن، پیشرفته و متمدنی مثل استرالیا وارد می شوند؛ اولین چیزی که این ها را به وجد می آورد و کاملا تحت تأثیر خود قرار می دهد، آسمان خراش ها، پل های عظیم، فروشگاه های مجلل، پارک ها، ساحل های زیبا و گردشگاه های متنوع کشور میزبان است. به خصوص که در هنگام گشت و گذار و تفرج در این محیط های آرام و زیبا دیگر کسی تو را "نجس"، رافضی"، " هزاره قلفک چپات"، " افغانی کثافت" و یا " اوغوستانی پر اشپش" نگفته و حال و روزت را زار نمی کند. یعنی که علاوه بر مزایای فوق نوعی "نگاه انسانی" هم نمک این برخوردها و معاشرت ها می شود. اما اندک اندک این فکر در ذهنت راه می یابد که عوامل پیشرفت این ها چه و چه هایند؟ و بعد در صدد یافتن جایگاه اجتماعی خویش و وضعیت کشور و مردم خود در این دنیای نابرابر می شوی. آن وقت ناخود آگاه این حس شما را وسوسه می کند که اعمال و رفتار و فرهنگ مردم خود را زیر ذره بین بگیری و در آن به جد بیندیشی.
در نخستین نگاه متوجه می شوی آنچه بر ما حکومت می کند تضاد و تقابل است. به این معنی که فرهنگ اجتماعی این مردم بر صراحت و صداقت استوار است و از ما بر خیانت و دروغ. نظام اجتماعی این جا بر فردگرایی تکیه دارد و از ما ریشه در نوعی ارباب رعیّتی، قوم گرایی و منطقه گرایی. مردم این کشورها در روابط اجتماعی شان بسیار شفاف، ساده و آزادند و ما در گفتارها، رفتارها و برخوردها با یک دیگر دچار دورویی و تظاهریم. این ها هرگز قولی نمی دهند مگر آنکه به آن عمل کنند اما فرهنگ گفتاری و رفتاری ما مصداق بارز این گفته است که:"صد سر را تر می کنیم و یکی را هم نمی تراشیم". و این نشان می دهد که ظاهر و باطن ما همواره در تضاد است.
نمونه دیگر این تضادها نبود فرهنگ نقد و نقد پذیری است. ما در محافل و برخوردهای مان به جای نقد موضوع و یافتن راه حل معقول؛ مشغول غیبت، گله گزاری و بستن تهمت های روا و ناروا به خویش و همسایه و آشناهاییم. در همه حال گفتار و حرکات دیگران را به اصطلاح تجزیه و تحلیل می کنیم بدون اینکه به سرچشمه های روشنگری و عقلانیت دست یافته باشیم و یا به فرهنگ نقد و نقد پذیری ایمان داشته باشیم. می بینیم که در برخوردها ضمن تملق، دروغگویی و چاپلوسی، در باره هر موضوعی بسیار اغراق آمیز صحبت کرده و برای قبولاندنش از قسم و آیه و حدیثی که دیگر خود هم باورشان نداریم، استفاده می کنیم. از کاه دیگران کوه می سازیم ولی هیچ وقت نه خود را نقد می کنیم و نه مجال نقد خود را به دیگران می دهیم.
بر این باورم که این نوع خصلت ها و نگرش ها باعث از میان رفتن اعتمادی شده که پایه واساس زندگی اجتماعی است. و در نتیجه می بینیم که شالوده ی فرهنگ اجتماعی ما از ریشه و اساس بر حس بی اعتمادی، چاپلوسی، دروغگویی و تملق بنا شده و آن چه در این فرهنگ نایاب است عنصر نقد و نقد پذیری است.
حالا این همه ناهنجاری های اجتماعی در دیگر جوامع ممکن است دلایل خاص خود را داشته باشد ولی دلیل آن در بین مردم هزاره از نظر این قلم همانا فقر شدید فرهنگی و سرگردانی پراکندگی همین اندک تحصیل کرده های ماست. سطح دانش و آگاهی جامعه ی ما ارتباط مستقیم دارد با نوع برخورد و بینش مردم ما نسبت به همدیگر. زندگی ای که بر اساس خرد و عقلانیت و باالتبع قانونمداری و بالاتر از همه تحمل همدیگر بنا نشده باشد محصول مستقیم آن همین جامعه انحطاط یافته ای است که ما در آن زندگی می کنیم. اگر محدود قشر تحصیل کرده و آگاه هم در میان ما باشند، به دلیل عدم پذیرش از سوی جامعه، هر روز منزوی و منزوی تر می شوند. مردم در یک جامعه نا آگاه می خواهند دانایان مطیع و مجری خواسته های آنان باشد.
اگر فرهنگ را "مجموعه ای از زبان، سنت ها، آداب و رسوم، دین و مذهب، هنر، اندیشه، اخلاق فردی و جمعی یک قوم بدانیم که در طول تاریخ شکل گرفته و نسل به نسل انتقال پیدا می کند؛ و همین ها هم شیوه زندگی است که هر قومی به آن پایبندند و این پایبندی باعث تمایز آن ها از دیگران می گردد" بدانید که متأسفانه مردم ما به چنین نقطه ی تمایزبخشی نرسیده است.
برداشت من از زندگی اجتماعی در استرالیا این است که در این جا فرهنگ ها معمولا به نام کشورها گره خورده است. مثلا فرهنگ ایتالیایی، یونانی، روسی، آمریکایی، جاپانی، چینی و... که این ملیت ها به صورت جمعی و در سایه ی وحدت ملی زندگی می کنند. اما وقتی که به قوم ما می رسیم - آن گونه که من از گذشته های دور ناظربوده ام- مسأله این است که ما به طور عموم در مورد چیزی به نام فرهنگ و یا هویت ملی که همه باید به آن پایبند باشند، ذهنا و عملا توافق نظر نداریم. البته دلیل این امر را در افغانستان خیلی ها فرهنگ مسلط یک قوم خاص یعنی "افغان" می دانستند. قومی که می خواستند و می خواهند بر اساس نظریه ی "پشتونیزم" فرهنگ قبیلوی "اوغو" را بر تمامی اقوام ساکن در افغانستان تحمیل کنند. وضعیت فعلی کشور حاکی است که در این کار شان موفق هم بوده اند.
واما دراسترالیا آن علت از میان برداشته شده اما معلول هنوزهم پا برجاست. به این صورت که از دید ملی عملا ما به نام های اوغان، هزاره، تاجیک، سید، قزلباش و ... پراکنده شده و در درون خود نیز به گروه های رقیبی همانند هزاره های کویته، وطنی، دایزنگی، کابلی، جاغوری، ارزگانی و حتی بهسودی ... پارچه پارچه شده ایم. واین تقسیم بندی ها نیز تقریبا نهادینه شده است. آن قدر که حتی مردم برای شرکت در مراسم مذهبی و قومی این گرایش ها را در نظر می گیرند.
این تشتت و نا همگونی با مهاجرت های سه دهه ی گذشته عمیق تر شده است. به گونه ای که نوع لباس هزاره ها متأثر از کشورهایی است که از آنجا آمده اند. یعنی به لحاظ پوشش در یک مراسم اجتماعی شما هزاره ها را با لباس های نا متجانس هندی، پاکستانی، ایرانی، عربی و ... می بینید در حالی که پوشش بومی هزاره ها همان پیراهن و چادر قشنگ هزارگی با رنگ های سرخ، سبز، آبی آسمانی ویا سفید خامک دوزی شده است.
حفیظ انگوری