میر احمد لومانی

بنام خداوند!

 با صدای زنگ درب کوچه از خواب  بیدار میشوم. آخ که دلم میخواهد تا یک کمی دیگر بازهم درون لحاف دراز بکشم. یاد تان مانده که برای تان گفته بودم، شب گذشته تا ساعت سه بعد از نصفه شب بیدار بودیم؟! اما یادم می اید که امروز تعدادی " انسان درد مند  "  تصمیم دارند تا در این خانه « دعای ندبه»  یی را به نیایش بنشینند.. نا چار بلند می شوم، چاره یی نیست ! میبینم همه بلند شده اند، حتی آقا جواد کوچولو؛ فقط این بوده ام که با این جول و پلاس خود می خواسته ام ابرو ریزی بنمایم...

 دعا خوانان خیلی زود سر می رسند؛ گویی همه گی، همین جا در پشت درب  حیاط  منتظر ورود بوده اند.  شاید هم به راستی  به خاطر  من منتظر مانده اند؟. همین که میرم تا وضو بگیرم، چهره خواب آلودم را در آیینه دیده و به خود غر میزنم : مرد؛ خجالت هم خوب چیزیه ها؛ چاشت خَو  ..؟!! »

  بغیر از پیر مردی که نا آشنا مینمود، دیگر همه گی  تازه واردین  را میشناختم، یعنی همه گی شان از ده  و روستای خود مان بودند. براستی که در این جمع  "خودی " خودم را در روستای خود مان در افغانستان احساس مینمایم!  شنیده بودم که مشوق  و بانی اصلی این« دسته» علی رضا است؛  میبینم که وی با چه عشق و علاقه خاصی  بساط بلند گویش را آماده  نموده، و شروع میکند به دعا خواندن : الهی و سیدی و مولایی ...

صدای خوب و گیرائی دارد، و خواندنش چنگی به دل میاندازد، بخصوص برای ما سوته دلان  آواره که، جسم و روح و روان مان زخم ها یی در خود نهان دارند...

علی رضا میخواند و با چه عشق و شوری هم میخواند! معلوم است که تمرین کرده و موفق هم گردیده  است. خوب، زنده گی همین است دیگر. انسان ها اگر بخواهند و همت کنند، بدانچه که میخواهند نایل خواهند گردید.

 او؛  گاهی از متن عربی دعا، به فارسی گریزی میزند.  که درست در همین موقع کلمات در شعور و ذهن ها زنده گردیده و برای این جمع معنی و مفهوم  خویش را باز میابد. واژه ها اعجاز گونه، قطرات  اشک ان ها را جاری میسازد.     خوب؛  اینه دیگه!    دعا و نیایش همیشه با روح و روان آدمی سرو کار دارد و انسان تشنه و نیاز مند را منقلب و متحول میکند!

 در میان  این جمع دلم در زنجیره  از درد، در خون خویش به تپیدن میگیرد! مشت ی  از انسان ها یی که کمترین رفاه و سعادت را در زنده گی شان به تجربه نشسته اند، و همواره  در طول حیات خویش برای دیگران کار کرده  و بار کشیده اند!  از حالت و موجودیت این جمع کوچک، اندوه بس بزرگ و درد آلودی روح و روانم را مکدر مینماید. درد تاریخی یک ملت و یک مردم!   بیداد و مظلومیت  تاریخی  یک نسل و جامعه، در فضای ساکت و اندوه بار این جمع، در سکوت خویش در وجود تک- تک مان  دارد « فریاد» میزند!  و؛  در این سکوت غم انگیز؛  تنها این حنجره علی رضا است که کلمات مفهوم و نا مفهومی را به گونه دعا و " ندبه " در فضای کوچک این خانه به زمزمه میگرد... دعا :  برای این نسل سوخته، برای جامعه استبداد زده؛ این یعنی توسل جستن و دمی در دامان عدالت اتوپیا یی خویش غنودن و آسوده بودن و سیراب شدن و...»  سوزش تلخی را در اعماق روح و روان خویش حس مینمایم.  و اشک از چشمانم سرازیر میگردد :   خدای من؛ ما دیگر چقدر یتیم، بی کس  و وامانده  ایم! ما چقدر به تاراج گرفته شده ایم وا ز حقوق انسانی خویش باز مانده ایم. « کی ما به اقتدار، عظمت، و زنده گی توام با آرامش و سعادت باز خواهیم گشت! کی ما  دوباره زنده گی انسانی را به تجربه خواهیم نشست...  و... کی ما آرامشی در دل ها و روح و روان مان خواهیم داشت؛ کی؟!!

 بعد از ختم دعا « ندبه »؛ سفره صبحانه را پهن می کنند. نان داغ، پنیر و کره همراه با چای شیرین را دوست دارم.  موقع  صرف صبحانه  از هر دری صحبت آغاز میگردد.  صحبت ها یی از اون تیپ مختص به " رنج نامه ما آواره گان "!  صحبت از این که :در هفته گذشته چند نفر از بخت بر گشته گان آواره دیار " رنج " قرعه بنام شان خورده، و به جرم نداشتن مدرک اقامت، توسط نیروی انتظامی  دستگیر گردیده ، و روانه افغانستان شده اند، در حالیکه زن و بچه شان دارند بدون نان  آور و بلا تکلیف به سر می برند. و این که یک نفر را در کوچه پس کوچه های سنگ بری های نجف آباد،  موتور سوار های« یزدان شهر» با چاقو  روده اش را کشیده اند، و پلیس محل هم هیچ گونه عکس العملی در قبال داد خواست شاکی  از خود نشان نداده است. و...!! خدای من ؛ از تعجب میخواهم شاخ در بیاورم؟!  میپرسم:

- پلیس مگر در جواب شکایت اون ها چه گفته اند؟! 

-  ورثه  زخمی با اسناد و مدارک بیمارستان به پلیس یزدان شهر مراجعه کرده است. پلیس گفته، شما برید نفر مظنون را شناسایی کنید، تا ما دستگیرش کنیم.  ما از میان این همه موتور سوار کی  را دستگیر کنیم؟!     

 می گویم پس وظیفه پلیس چیست، که مردم برند خودشان  مجرم را شناسایی کنند...؟!                   

  علی جان با خنده میگوید:

-   وظیفه پلیس اینه همی است که بره افغانی بدون مدرک را دستگیر کنه...

  صفر علی که از نبود دندان رنج میبرد و به سختی لقمه نان و پنیر را در دهنش  جابجا می نماید میگوید:

- بیچاره خالق داد، دو ماه خودش زخمی در خانه افتاده است، معلوم نیست زن و بچه اش چی  میخورند!  خوب است  مردم یک کمک قومی برایش جمع کنند  ...

 من که همچنان صبحانه میخورم،  ما سوای رنج و محرومیت مضاعف این جمع؛ در حسرت دوری خویش  می سوزم.  درد نبودن در چنین جمع و عدم پیوستگی در نشست های این چنینی، روح و روانم  را به آزار می گیرد. چنین دید و وا دید ها، در مجموعه ها یی تحت عنوان دعا و نیایش، ختم قران و روضه؛ آخ که چه نیکو، پر ارزش، شفا بخش و تسکین دهنده  آلام انسان های شوریده ای همچون « من»  میباشد! چیزی که  در بلا روس ما هر گز وجود ندارد و غرب رفته گان مان نیز کم و بیش از ان بدور اند،  و یا با ان بیگانه و... 

 از خلال صحبت ها همچنان معلوم می شود که در این جمعه در محدوده شهر اصفهان و نجف آباد یک فاتحه و یک مجلس ختم بر گزار می باشد. اما شوهر خواهرم را از رفتن به هر دو مجلس معاف نموده و مصونیت می بخشند، چون مرا مهمان دارد...

بعد از ختم صبحانه قبل از ان که کسی خارج شود، علی رضا اعلان میدارد:

-  در جمعه آینده، انشاالله دعای ندبه  در خانه آتی جعفر جان بر گذار می گردد؛ دوستان مطلع باشند! در ضمن در همین جا ختم مجلس مان را اعلان میدارم. خداوند قبول بفرماید انشاالله؛ بر محمد و اهل بیت وی صلوات...

  من که سخت دلم شوریده مشهد بود!! یک کشیش مغناطیسی عجیبی مرا بدان سو به پرواز می کشید؛ و، حال و هوای عشق عزیزی؛ به سوی خویش باز م میخواند!

   طواف؛ و دمی پناه بردن در دامان یک ناجی بزرگ؛  یک« صاحب»؛ و دمی غنودن در حریم نیاز،  و؛  رها شدن از نیازمندی های اسارت بخش حقیر و کوچک! انسان همین است دیگر. تا وا پسین رمق  حیات، به « امیدی.»  و در هوای « عشقی »!  مفهوم از زنده  بودن آدمی همین است دیگر. که، ماسوای ان جز پوسیدگی روح و روان آدمی چیزی دیگری را مفهوم نه خواهد بود!

 دلم در هوای طواف حرم امام هشتم در سینه می تپید. آوخ؛ مگر می شد در ایران رفت و در حریم ملکوتی حرم وی؛ روح و روان خویش را به طواف نگرفت؟!!

 در پایانه مسافر بری اصفهان از مرد بلیت فروش میپرسم:

- آقا بلیت تک صندلی برای مشهد دارید؟! بدون آنکه به سوال م جوابی داده باشد، با ژست خشک و مغرورانه ای ازم میپرسد:

- شما نامه دارید؟!

جواب میدهم:

- آقا مگر من نامه رسانم؟!  مرد نگاه معنی داری به من نموده، و من از کنار ش دور می شوم...

 صبح با طلوع خورشید خودم را در کنار مشهدالرضا باز میابم!  آخ که این مکان چقدر پر عظمت است و با شکوه! چقدر باز سازی اش نموده اند!  خیل جمعیت همچون زلالیت در یای بیکران، از چهار سو، جهت کسب فیض و توسل جستن به سوی  این مکان مقدس جاری است! و « من» همچون قطره کوچک و ناچیز در این بحر عظیم « گم » میشوم! عظمت دین و باور های دینی توده های میلیونی را در چنین مکان ها یی  میتوان به مشاهده نشست.

دین و باور های دینی : این زلالیت جاری شدن هستی « زنده گی و عشق» آدمی در گستره طبیعت!

 دین این یعنی «عشق»؛ عشقی به انسان و زندگی وی؛ به سعادت وی؛ به فلاحی و رستگاری توی، به کمال و شرافت وی، به غرور، اقتدار و عظمت وی....»!  این که آمده اند و " دین " را بنگاه تجارت درست ش  نموده، و تبدیل به سلاخ خانه اش کرده اند و افیون ش ساخته اند؛ این  دیگر کار نامه  رذالت مندانه« اخلاف  و تداوم دهنده گان سلسله اولاده  شیطان» میباشد. آخ که چقدر انسان و انسانیت را در حیطه تخدیر افیونی این نام؛ به قربانی کشیده اند و فاجعه ها آفریده اند...

ادامه دارد....