به پیشواز تولد نور!
واگویه های یک دل غریب
اِنّ الارض یَرِثُها عِبادیَ الصّالِحُون
سالروز پدیداری انسان کامل، بر چشم به راهان ظهورش مبارکباد! .
پیشواز نور: هرساله با روئیت هلال ماه شعبان، دنیای از شور، شوق و شادی دل های منتظران را به تپش مضاعف وامیدارد. حسّی غریب و دوست داشتنی از امید و آرزو، در غمخانة جانهای منتظرمان، لانه می کند. هرچه به نیمه ای این ماه نزدیک و نزدیکتر می شویم، ناخواسته بر شدت آن شور و شعف افزوده می شود! تا جای که در شب نیمه ای شعبان، ناخودآگاه این شادی بی پایان، به اوج خود رسیده و غم شرینی از جام وجود منتظران لبریز می شود!؟ گویا زمستان غربت و فصل انتظار انسان ستم دیده و محروم، به پایان رسیده و نوروز دیدار و بهار وصل آن یگانه ای دوران، برای مشتاقانش فرا رسیده است. گوئی عصر ظهورش پدیدار گشته و زمان دولت یار آغاز گشته است! .
به راستی هیچ ماهی همانند: «شعبان» برای چشم براهان کوی یار و منتظران منتظِر، امید زا و شوق افزا نیست، کوچک و بزرگ صمیمانه در برپائی هرچه با شکوه تر «جشن تولد نور» با چراغانی و آزین بندی شهرها، روستاها، مساجد، تکیه خانه ها، حسینیه ها، امامزاده ها و هر کوی و برزنی؛ دست یاری، همکاری و همدلی همدیگر را سخت می فشارند. بدین گونه ناخواسته و ناخودآگاه ندائی وحدت و همرنگی گوشهای جانها و روان های خسته ای منتظران را نوازش می کند! برخی دارا ها قفلهای زنگ زده ای دلها شان، با کلید بشارت ظهور، گشوده گشته و کَمَکی از دارائی های شان را با نادارهای مستحق به بخشش می گیرند؛ در خانه ای ساده ای روستائی بهترین غذای سال بر سر سفره ساده اش، جاخوش می کند ! .
مساجد، تکیه ها، منبرها، امام باره ها، امام زاده ها و هرجایگاه مذهبی دیگر، لبریز نور و مملو از عابد و زایر اند! همه به همدیگر مهربانی، عشق، صفا و یک رنگی نثار نموده و گل و شرینی پیش کش می کنند! انگار دارند در سایه ای دولت تو مشق همرنگی، همدلی و همگرائی می کنند. مگر نه اینکه در سایه سار حکومت منجی گوسفند را از گرگ باکی نیست! هفته ها پیشترک خوشی و شادی بی پایانی وجود کوچک بچه ها را فرا می گیرد و هر چه به شب ولادت تو نزدیک می شویم قلب مهربان و کوچکتر شان لبریز شور، شوق و شعف می گردد! به گونه ای که هرگاه به صورت های کوچک و مهربان شان دقت کنی هرگز زره ای غم و اندوه در آن شاهد نخواهی بود، لبان همچون غنچه ای شان آنی از گلخند خنده خالی نیست! چنان غرق در شادی اند که خنده ای قلبی شان به نهایت سرور و قهقهه ای مستانه می رسد، انگار تنها برای شادی زاده شده اند !! .
دوست مهربان انسان !
عجبا که شب تولد تو آن قدر مهر و عاطفه به همراه دارد که حتی سخاوتمندانه به خانه ای دل های یتیمان و بیوه زنان هم راه می یابد! گویا با آمدنت، قدم بر غمخانه ای دلهای سرد و سخت شان می گذاری وگرمابخش جان های یخ زده ای شان می شوی! انگار در تمام سال تنها و تنها یک بار و آنهم در شب پیدایش تو گلخند تبسم بر لبان خشکیده ای شان نقش می بندد!. حتی بی سرپرستان کشور ظلمستان من با مردم رنجدیده اش که هیچگاهی روی آسایش و آرامش ندیده اند. این شب ها اندکی احساس امنیت و آرامش می کنند. گوئی دولت تو که دولت پاینده است، از راه رسیده باشد! با این همه آیا رسد روزی که دنیای پوشالی، تاریک از بیداد، پر از سوز و ستم، لبریز از مکر و فریب، با طلوع خورشید وجود تو روشن گردد؟ و رنگین کمان چشم نوازی، با رنگ های از مهر و عاطفه، عدالت و همرنگی، دوستی و عشق، برابری و برادری و... را نظاره گر باشیم !؟ .
آقای غریب غربت زدگان !
می دانم که می دانی که در نهان خانه ای دل من غربت زده چه می گذرد! خود هم نمیدانم که چه چیزی وادارم نموده تا بجای گردش خامه بر صفحه ای حقیقی(کاغذ)، بدور از جهان واقعی در دنیای مجازی بر محیط افسانه ای «وورد» دکمه های جادوئی کیبورد را به بازی گرفته، کودکانه مویه های دلم را در شوق وصال تو به مشّاقی گیرم! مطمئنم که قلب نازنین تو هم مثل دل ما غریبان تنگ «زادگاهت» است! یعنی «زمین»، همان زادگاه انسان، تنها گهواره ای که با اشتباهات موجودات دو پا و آدم های انسان نما و انسان نما های آدمخوار دارد، به سوی فنا سوق داده می شود!؟. می دانم که احساس غریبی و غربت دست از وجود نازنین ات بر نمی دارد؛ زیرا،
«غریبتر از تو کسی نیست!!»
اینکه، در میان آدم ها باشی که از انسانیت شان خبری نیست! می دانم که تو همان شیخ شاعری که با چراغ، گرد شهر همی گردی، از دیو ودَد ملولی و انسانت آرزوست!؟ این نهایت غریبی است که در میان خلق باشی اما بیگانه از ایشان؛ دلخور از خوی و خصلت شان؛ دل خون از دو رنگی و مکر شان؛ متعجب از تقلب و ظاهر سازی شان؛ ناراحت از اینکه نتوانی کاری برای کسانی انجام دهی که دارند زیر بار ستم خُرد و خمیر می شوند! نه که نتوانی؛ بلکه، مجبوری دل خون نظاره گر آن همه بیداد باشی ولی به ناچار زمان دادگری را انتظار بکشی !؟ .
آی انسان کامل !
میدانم که تو هم منتَظَری و هم منتظِر! میدانم که این انتظار برای تو نیز همانند منتظران و مریدانت دردناک و سوزنده است! شک ندارم که انتظار ستم سوزی و جهان سازی سخت تر از چشم بدر بودن چشم براهانت است. جان گداز است که تو خورشید عدالت باشی؛ اما، اجازه ای طلوع نداشته باشی! طاقت فرساست که شاهد بیداد گری باشی و نتوانی داد از بیداد بستانی! چشم براه روزگار ظهور و جهانی پالایش یافته واقعاً سختی زاست و مشکل ساز! بدین جهت تو هم منتظِری که دیدگان پر مهرت دوخته بر در فرمان، فرمانده حقیقی! ونیز منتظَری که روزگاری طولانی است دیدگان مشتاقانی بسیاری در آرزوی دیدار ات بی رمق شدند! کودکان با آرزوی دیدار تو جوان گشتند و جوانان با همان امید و آرزو جامه ای پیری به بر کردند! و سالخوردگان با همان آمال سر در نقاب خاک کشیدند!؟.
پس کی به پایان رسد این روزگار تلخ تر از زهر؟!
آیا روزگار شرین تر از شکر با آمدن تو، باز خواهد آمد؟! .
آقای ما :
مراد ما، من که همه گونه مُرید توام! گاهی در کویر انتظار، زنگار شک و تردید خوره جان و روحم می شود! و گویا «آب» وجود تو را «سراب» می بینم! ببخشید مُراد من، شک نه به تو، تو که اصلاً شک بردار نیستی! چرا که تو همان حقیقت محضی که کسی را یارای انکارت نیست؛ نه، تو خودِ حقیقتی! تو همان موعود ادیانی و منجی انسان! تو همان آب زلالی در کویر تشنه ای انتظار! تو همان دادستانی در دادگاه بیداد ستمستان! تو همان خورشید فروزان وصلی در پایان شب دیجور هجران! تو همان هستی ای هستی، که با آدم از عدم به وادی وجود گام گذاشتی! تو همان نسیم نجاتی که بر کشتی نوح نشستی! تو همان ید بیضایی موسای که حجت او بر قوم شک پرستش، گشتی! تو همان نَفَس مسیحائی که از لبان عیسی دمیدی و به مردگان جان دوباره بخشیدی! تو همان زاده ای خاتِم و خاتَم پیغام برانی، همان همنام و هم کنیه اش، همان همریشه و هم هدف اش! تو همان درخت تنومند سلونی ای در باغ دانش علی! تو نمادی از شجاعت علی، تندیسی از عدالت علی و پاره ای از مظلومیت علی استی! تو مکمل اوئی و متمم کار های ناتمام علی! تو صبر حسنی، تو شهامت حسینی، تو خلوص سجادی، تو دانش باقری، تو صداقت صادقی، تو بردباری کاظمی، تو رضایت رضائی، تو تقوای تقی ای، تو نقوی ای، تو هدایت هادی ای، تو زاده ای عسکری ای، تو همان مهدی و منجی ای تو... تو همان بقیت اللهی، که اگر نبودی «لساخت الارض باهلها !» تو همان ولی عصر و صاحب زمانی که اگر نبودی نه زمانی بود و نه عصری !!؟ تو... ! .
سرور ما !
من دل شکسته ای دست و پا بسته به تو شک ندارم؛ بلکه، به ناداشته های از ناداری های خودم شک دارم که بر طبل انسانیت می کوبم؛ اما، رقص مرگ را به ارمغان می آورم! شک دارم به انسانیت خودم! تردید دارم به آدمیت خودم! با این همه دورنگی، خود فریبم و اغواگر خودم! آدم خوارم و انسان خور!؟ ناخودآگاه تیشه به ریشه ای انسانیت می زنم؛ ولی، شعار توخالی حقوق بشرم گوش فلک را کر کرده است! اسیر تهجرم و محصور تنفر! در بند دیو نفسم و در دام شهوت و شکم! توجیه گر کردارم و رنگریز گفتار! سرگردان کویر حیرتم و تشنه سراب شک! خودخواهم و دیگر فریب! دنیای کنونی من سرابی است در لباس حباب تردید و ریا! اینجا دامگه شیطان است و جایگه ای ابلیس صفتان! زرق و برق اش خیره کننده ای چشمان حقیقت است و کور کننده ای دیدگان محبت! انسان نماهای دنیای من موش های سکه خوارند که آدمیت را به جویدن گرفته اند! و... آخ اگر این گونه نبود و هرگاه انسانیت من به هرزگی گرفته نشده بود، و آدمیت انسان به قربانگاه نرفته بود و... نه تو منتظر بودی و نه من چشم براه !! .
منجی انسان :
در عجبم تو که هستی که با هستی هست شدی!؟ تو که موعود تمام ادیانی برای نجات انسان! تو که هستی!؟ تو به زعم هندوها همان «شیوای» که روزی باز آئی و به سعادت ابدی رهنمون شان گردی! تو در اندیشه ای پیروان «بودا» همان بودای که بازگشته، همگان را به «نیروانا» خواهی رساند! تو در باور کلیمیان همان منجی ای، که ناجی بنی اسرائیل خواهی شد! تو همان مسیحائی که عیسائیان چشم براهت اند، که بازآئی و«اقنوم واحد»رستگاری را به جای «تثلیث»گمراهی در خانه ای دل شان جای دهی! تو همان منجی آیین«زردشتی»که شعار ابدی«پندارنیک، گفتارنیک، کردار نیک»را،جامه ای عمل خواهی پوشاند! تو همان موعود محمدی و منظور علی، تو همان مبشر امامانی و بشارت ده ای انسان به کمال مطلق! تو همان راهبر خردمندی و خردگرائی خردپذیر! تو کاشف واقعی دانشی و باقر علوم و ... تو هرکه هستی و هرکسی استی در حقیقت فانی فی اللهی! تو در واقع همان «انسان کاملی» و تندیس حقیقی اشرف مخلوقات، که انسانیت را به انسان نماها باز خواهی گرداند! تو همان آدمی زاده ای حقیقی هستی که «آدمیت» را به آدمی زادگان هدیه خواهی کرد! تو به مهر، عشق و محبت، رنگ حقیقت خواهی بخشید! تو زنگار نیرنگ و فریب را از جان و روان انسانها خواهی زدود! تو چراغ فطرت را در ضمیر تاریک انسان زادگان، روشن خواهی کرد! تو جان حقیقت را در کالبد بی جان آدم های مشکوک، خواهی دمید! تو... ! زیرا، که به زعم حضرت ات:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت ! .
سالار ما :
اعتراف ماست: که این قافله دیریست گم کرده راه اند، آواره ای کویر کبر و غرور! اسیر شهوتند و سر سپرده ای شکم! همه ای نیازشان در ارضائی از ناف تا زانو نهفته است! گرگ هم اند درنده خو و بی رحم! ظاهر شان عابد اند و باطن شان فاسق! حیوان صفت آنگونه در خورشند، که شکم هاشان از خورش حرام آماسیده است! چه بگویم که شعار هاشان رنگین است و کردارها شان دروغین! از انسان دم می زنند؛ اما، در نهان انسانیت را در مسلخ خودخواهی سرمی برند! از حقوق انسان گپ می زنند؛ ولی حق به زعم شان تنها همان است که خود می خواهند! شعار شان دمکراسی؛ اما، با استبداد هم دم اند و با دیکتاتورها همپیاله! ظاهراً فریادگر خیر اند؛ اما، خود سراپا «شرّ» اند و مبشر «شرّ»! داد مردم دارند؛ ولی، با بیداد هم کاسه اند!؟ .
برخی گویند: از علائم ظهورت یکی آن است که جهان از استبداد و ستم لبریز شود! صاحب و مولائی من، اگر واقعاً این گونه باشد، پس وقت ظهور تو واقعاً، فرا رسیده است!؟ به گمان بعضی دیگر، باید جهان آن گونه پاک و پاکیزه شود که شایسته گی حاکمیت «انسان کامل» را داشته باشد! آغایم شوربختانه تلاشگران عرصه ای آماده سازی و حقیقت پردازی، معدود اند و محدود! اگر این چنین باشد، پس وای بر من که با سلطه ای این دوپاهای انسان نما بر این ستمستان(جهان کنونی)، هرگز نه من و نه نسل های پس از من به فیض دیدارت نائل نخواهیم شد و این حسرت گران را با خود به گور خواهیم برد! آن گونه که پیشنیان پیش از من محروم و مأیوس سر در نقاب خاک کشیدند!؟ «به گمانم نظریه دوم درست باشد!؟»؛ زیرا، دیر زمانیست که جهان مملو از ستم و جور و فتنه و فساد است! ولی، از ظهور تو خبری نیست که نیست !!؟ می دانم که اجازه ای ظهورت به دست مُجیز است. و می دانم که تنها ناز خودت بر خوب ترین خوبان کشش دارد! پس خودت بخواه که فرمانده حقیقی، فرمان ظهورت، دهاد! آمیــــــــــن! چون، می دانم که:
تا تو نیای گره از کار بشر وا نشود **** درد ما جز با ظهور تو مداوا نشود!؟